غزل شمارهٔ 1129
1. حدیث عشق شودناله ترجمانش و لرزد
2. چو شیشه دلکهکشد تیغ از میانش و لرزد
3. قیامت است بر آن بلبلی که از ادب گل
4. پر شکستهکشد سر ز آشیانش و لرزد
5. به هر نفس زدن از دل تپیدن است پرافشان
6. چو ناخدا گسلد ربط بادبانش و لرزد
7. به وحشتیاست درین عرصه برقتازی فرصت
8. که پیک وهم زند دست درعنانش ولرزد
9. به خون تپیده ضبط شکسته رنگی خویشم
10. چو مفلسی که شود گنج زر عیانش و لرزد
11. اگر به خامه دهم عرض دستگاه ضعیفی
12. ز ناله رشتهکشد مغز استخوانش و لرزد
13. ز سوز سینه ی من هر که واکشد سر حرفی
14. چو نبض تبزده برخود تپد زبانش و لرزد
15. به عرصهای که شود پرفشان نهیب خدنگت
16. فلک چو شست ببوسد زه کمانش و لرزد
17. خیال چین جبینت به بحر اگر بستیزد
18. به تن ز موج دود رعشه ناگهاناش و لرزد
19. گداخت زهرهٔ نظاره دورباش حیایت
20. چو شبروی که کند بیم پاسبانش و لرزد
21. شکستهرنگی عاشق اگر رسد به خیالش
22. چو شاخگل برد اندیشهٔ خزانش و لرزد
23. غبار هستی بیدل ز شرم بیکسی خود
24. به خاک نیزکند یاد آستانش و لرزد
25. حدیث کاکل و زلف تو بیدل ار بنگارد
26. چو رشته تاب خورد خامه در بنانش و لرزد
بعدیقبلی
هیچ نظری ثبت نشده