غزل شمارهٔ 139
1. نظر برکجروان از راستان بیش استگردونرا
2. که خاتم بیشتر دردل نشاند نقش واژون را
3. شهیدم لیک میدانمکه عشق عافیت دشمن
4. چویاقوتم به آتش میبرد هر قطرهٔ خون را
5. در آغوش شکنج دام الفت راحتی دارم
6. خیال زلف لیلی سایهٔ بیدست مجنون را
7. گر از شور حوادث آگهی سر درگریبانکن!
8. حصار عافیت جز خم نمیباشد فلاطون را
9. نه تنها اغنیا را چرخ برمیدارد از پستی
10. زمین هملقمههای چرب داندگنج قارون را
11. شعور جسم زنجیریست در راه سبکروحان
12. کهچونخط نقشبندد، پایرفتن نیستمضمونرا
13. دل است آن تخم بیرنگیکه بهر جستجوی او
14. جگر سوراخ سوراخ استنه غربالگردون را
15. بهقدرکوشش عشق ست نعل حسن درآتش
16. صدای ثیشهٔ فرهاد مهمیز استگلگون را
17. خیال ماسوا فرش است دروحدتسرای دل
18. درون خویش دارد خانهٔ آیینه بیرون را
19. حوادثمژدهٔامناست اگردلجمعشدبیدل
20. گهرافسانهداندشورش امواججیحون را
بعدیقبلی
هیچ نظری ثبت نشده