غزل شمارهٔ 138
1. چنان پیچیده توفان سرشکمکوه و هامون را
2. کهنقش پای همگردابشد فرهاد و مجنونرا
3. جنون میجوشد از مدّ نگاه حیرتم اما
4. بهجوی رگ صدانتوان شنیدن موجهٔ خون را
5. چو سیمتنیستخامشکنکهصوتت براثرگردد
6. صداهای عجایب از ره سیم است قانون را
7. تبسم ازلب او خط کشید آخر به خون من
8. نپوشید از نزاکت پردهٔ این لفظ مضمون را
9. به هرجا میروم ازحسرت آن شمع میسوزم
10. جهان آتش بود پروانهٔ از بزم بیرون را
11. درشتیهاگوارا میشود در عالم الفت
12. رگسنگ ملامت رشتهٔ جان بود مجنون را
13. به خون میغلتم از اندیشهٔ ناز سیه مستی
14. که چشمشوخ او درجام می حلکرد افیون را
15. دل داناست گر پرگارگردون مرکزی دارد
16. چو جوش می، سر خم، مغز میداند فلاطون را
17. چه سازد موی پیری با دل غفلت سرشت من
18. که برآلایش باطن تصرف نیست صابون را
19. مشو زافتادگان غافلکه آخر سایهٔ عاجز
20. بهپهلو زیردست خویشسازدکوه وهامون را
21. ز سرو و قمریان پیداست بیدل کاندرینگلشن
22. بهسر خاکستر است از دورگردون طبع موزون را
بعدیقبلی
هیچ نظری ثبت نشده