غزل شمارهٔ 1409
1. کو جنون تا عقدهٔ هوش از سر ما واکند
2. وهم هستی را سپند آتش سودا کند
3. از بساط خاکدان دهر نتوان یافتن
4. آن قدر گردی که تعمیر شکست ما کند
5. بعد از این آن به که خاموشی دهد داد سخن
6. گوهر معنی کسی تا کی زبانفرسا کند
7. عجز ما را ترجمان غفلت ما کردهاند
8. تا همان واماندگی تعبیر خواب پا کند
9. برنیاید تا ابد از حیرت شکر نگاه
10. هرکه چون تصویر بر نقّاش چشمی واکند
11. بادپیمای سبکمغزیست هرکس چون حباب
12. ساغر خود را نگون در مجلس دریا کند
13. بعد عمری آن پری گرم التفات دلبریست
14. میروم از خود مبادا یاد استغنا کند
15. قیمت وصلش ندارد دستگاه کاینات
16. نقد ما هیچ است شاید هم به ما سودا کند
17. بیتکلّف صنعت معمار عشقم داغ کرد
18. کز شکست هر دو عالم نالهای برپا کند
19. بیبریها را علاجی نیست شاید چون چنار
20. دست برهم سودن ما آتشی پیدا کند
21. عبرت من چاشنی گیر از شکست عالمیست
22. هرچه گردد توتیا، چشم مرا بینا کند
23. چاره دشوار است بیدل شوخی نظاره را
24. شرم حسن او مگر در دیدهٔ ما جا کند
بعدیقبلی
هیچ نظری ثبت نشده