غزل شمارهٔ 1410
1. هر سخن سنجی که خواهد صید معنیها کند
2. چون زبان میباید اول خلوتی پیدا کند
3. زینهار از صحبت بد طینتان پرهیز کن
4. زشتی یک رو هزار آیینه را رسوا کند
5. عمرها میبایدت با بیزبانی ساختن
6. تا همان خاموشیات چون آینه گویا کند
7. میکشد بر دوش صد توفان شکست حادثات
8. تا کسی چون موج از این دریا سری بالا کند
9. هرزهگرد از صحبت صاحبنظرگیرد حیا
10. آبگردد دود چون در چشم مردم جاکند
11. آهگرمی صیقل صد آینه دل میشود
12. شعلهای چون شمع چندین داغ را بینا کند
13. بیگداز خود علاج کلفت دل مشکل است
14. کیست غیر از آب گشتن عقد گوهر واکند
15. میدمد صبح از گریبان صفحهٔ آیینه را
16. از تماشای خطت گر جوهری انشا کند
17. شانه را اقبال گیسویت ختن سرمایه کرد
18. وقت رندی خوش که با چاک جگر سودا کند
19. خاک مجنون را عصایی نیست غیر ازگردباد
20. نالهای کو تا بنای شوق ما برپا کند
21. سخت دور افتادهایم از آب و رنگ اعتبار
22. زین گلستان هرکه بیرون جست سیر ما کند
23. بیخطایی نیست بیدل اضطراب اهل درد
24. اشک چون بیتاب گردد لغزشی پیدا کند
بعدیقبلی
هیچ نظری ثبت نشده