غزل شمارهٔ 1721
1. پوچ است سر به سر فلک بیمدار مغز
2. چون شیشه زین کدو مطلب زینهار مغز
3. راحتکند به سختی ایام نرمخو
4. از استخوان به خویش برآرد حصار مغز
5. ذوق جفا ز طینت خاصان نمیرود
6. چون پوست مشکل است دهد آشکار مغز
7. سرها ز بس فشردهٔ افسون وحشت است
8. چون نارگیل میکند از خودکنار مغز
9. نقد است انتقام شکفتن در این چمن
10. جوش شکوفه میکشد از شاخسار مغز
11. از بس که دیده در ره تیر تو دوختیم
12. چون استخوان سفید شد از انتظار مغز
13. ناصح مکش ترانهٔ عبرت بهگوش من
14. دارم سری که کاشته در پنبهزار مغز
15. ناز سبو به سرخوشی باده میکشند
16. آتش به پوست زن که نیاید به کار مغز
17. عمریست آسمان به هوا چرخ میزند
18. گردش نرفت از این سر بیاعتبار مغز
19. بیمعرفت به فتوی تحقیق کشتنی است
20. از هر سری که مغز ندارد برآر مغز
21. کو سر که فال عشرت سامان زند کسی
22. نبود حباب قابل یک قطرهوار مغز
23. بیدل دماغ سوختهٔ طرز فکر را
24. مانند نال خامه دمد تار تار مغز
بعدیقبلی
هیچ نظری ثبت نشده