غزل شمارهٔ 1722
1. عمری خیال پخت سر گیر و دار مغز
2. زین جوز پوچ هیچ نشد آشکار مغز
3. در ستر حال کسوت فقری ضرورت است
4. پیدا کند ز پوست مگر پردهدار مغز
5. زهر است الفت از نگه چشم خشمناک
6. بادام تلخ را ندهد اعتبار مغز
7. مخموری می آفت، نقدیستهوش دار
8. کز سرگرانیت نشود سنگسار مغز
9. سرمایهٔ طبیعت بیدرد کینه است
10. نتوان ز سنگ یافت به غیر از شرار مغز
11. سختی کشند چربسرشتان روزگار
12. از زخم سنگ چاره ندارد چهار مغز
13. دونهمتی که ساخت ز معنی به لفظ پوچ
14. چون سگ بر استخوان نکند اختیار مغز
15. درخورد عرض جوهر هر چیز موقعی است
16. در استخوان گو چه فروشد عیار مغز
17. اسرار در طبیعت کمظرف آفت است
18. از استخوان بسته برآرد دمار مغز
19. منعم همان ز پهلوی جا هست تازهرو
20. تاگوشت فربه است بود شیرخوار مغز
21. از بس به ذوق آتش عشقت گداختیم
22. شد استخوان ما همه تن شمعوار مغز
23. در هر سری که شور هوای تو جاکند
24. مانند بوی غنچه نگیرد قرار مغز
25. بیدل ز بس ضعیف مزاجیم همچو نی
26. از استخوان ما نشود آشکار مغز
بعدیقبلی
هیچ نظری ثبت نشده