غزل شمارهٔ 1914
1. کعبهٔ دلگر چه دارد تنگ ارکانش ز سنگ
2. میدهد تمکین نشانی در بیابانش ز سنگ
3. محو دیدار ترا از آفت دوران چه باک
4. کم نمیباشد حصار چشم حیرانش ز سنگ
5. عشرت مجنون چه موقوفست بر اطفال شهر
6. دشت هم از کوه پر کردهست دامانش ز سنگ
7. حسن محجوبی که هست از کعبه و دیرش نقاب
8. عاشقان چون شعله میبینند عریانش ز سنگ
9. آسمان مشکل گره از دانهٔ ما واکند
10. گرهمه چون آسیا ریزند دندانش ز سنگ
11. اعتباراست اینکه ما را دشمن ما میکند.
12. سنگ اگر مینا نگردد نیست نقصانش ز سنگ
13. سختی ایام در خورد قبول طبع کیست
14. چون فلاخن رد کند هر کس برد نانش ز سنگ
15. حسن کز جوش نزاکت یک قلم رنگست و بس
16. بوالفضولی چند میخواهند پیمانش ز سنگ
17. سر به رسوایی کشد ناچار چون نقش نگین
18. گر همه مجنون ما باشدگریبانش ز سنگ
19. یک شرر بیطاقتی هر جا پر افشاند ز دل
20. نیست ممکن گر ببندی راه جولانش ز سنگ
21. مزرع دیوانهٔ ما بسکه آفتپرور است
22. آبیارش موج زنجیر است و بارانش ز سنگ
23. نیست آسان ره بهکهسار ملامت بردنت
24. دانه میچینند همچونکبک، مرغانش ز سنگ
25. تا ز غفلت نشکنی دل گوشهگیر جیب توست
26. شیشه را در سنگ میدارند پنهانش ز سنگ
27. آتشی بسیار دارد بیدل این کهسار وهم
28. بر دل افسرده ریزد کاش توفانش ز سنگ
بعدیقبلی
هیچ نظری ثبت نشده