غزل شمارهٔ 1931
1. محو جنون ساکنم شور بیابان در بغل
2. چون چشم خوبان خفتهام ناز غزالان در بغل
3. نی غنچه دیدم نی چمن نی شمع خواندم نی لگن
4. گل کردهام زین انجمن دل نام حرمان در بغل
5. عمریست از آسودگی پا در رکاب وحشتم
6. چون شمع دارم در وطن شام غریبان در بغل
7. خلقست زین گرد هوس یعنی ز افسون نفس
8. شور قیامت در قفس آشوب توفان در بغل
9. تنها نه خلق بیخرد بر حرص محمل میکشد
10. خورشید هم تک میزند زر درکمر نان در بغل
11. دارد گدا از غفلتت بر خود نظر واکردنی
12. ای سنگ تاکی داشتن آیینه پنهان در بغل
13. از بسکه با خاک درت میجوشد آب زندگی
14. دارد نسیم از طوف او همچون نفس جان در بغل
15. از خار خار جلوهات در عرض حیرت خاک شد
16. چون جوهر آیینه چندین چشم مژگان در بغل
17. مشکل دماغ یوسفت پیمانهٔ شرکت کشد
18. گیرد زلیخایش به بر یا پیر کنعان در بغل
19. این درد صاف کفر و دین محو است در دیر یقین
20. بیرنگ صهبا شیشهای دارند مستان در بغل
21. بیدل به این علم و فنون تاکی به بازار جنون
22. خواهی دویدن هر طرف اجناس ارزان در بغل
بعدیقبلی
هیچ نظری ثبت نشده