غزل شمارهٔ 1932
1. میآید از دشت جنون گردم بیابان در بغل
2. توفان وحشت در قدم فوج غزالان در بغل
3. سودایی داغ ترا از شام نومیدی چه غم
4. پروانهٔ بزم وفا دارد چراغان در بغل
5. از وحشت این تنگنا هرکس به رنگی میرود
6. دریا و مینایی به کف صحرا و دامان در بغل
7. از چشم خویش ایمن نیام کاین قطرهٔ دریا نسب
8. دارد به وضع شبنمی صد رنگ توفان در بغل
9. رسوای آفاقم چو صبح از شوخی داغ جنون
10. چون آفتاب آیینهای پوشید نتوان در بغل
11. گرید به حال آگهی کز غفلت نامحرمی
12. چون چشم اعمی کردهام آیینه پنهان در بغل
13. خاک من بنیاد سر در حسر ت چاک جگر
14. وقتست چون گرد سحر خیزد گریبان در بغل
15. کام دل حسرت گدا حاصل نشد از ما سوا
16. عمریست میخواهد ترا این خانه ویران در بغل
17. ای کارگاه وهم و ظن نشکافتی رمز سخن
18. اینجا ندارد پیرهن جز شخص عریان در بغل
19. دکان غفلت وا مکن با زندگی سودا مکن
20. خود را عبث رسوا مکن زین سود نقصان دربغل
21. بیدل ندارد بزم ما از دستگاه عافیت
22. چشمیکهگیرد یک دمش چون شمع مژگان در بغل
بعدیقبلی
هیچ نظری ثبت نشده