غزل شمارهٔ 1974
1. بسکه بی روی تو لبریز ندامت بودهام
2. همچو دریا عضو عضو خویش بر هم سودهام
3. از کف خاکستر من شعله جولانی مخواه
4. اخگری در دامن افسردگی آسودهام
5. در خیالت حسرتی دارم به رویکار و بس
6. همچو دل یک صفحهٔ رنگ امید اندودهام
7. سودها دارد زیان من که چون مینای می
8. هر چه از خود کاستم بر بیخودی افزودهام
9. هیچکس حیرت نصیب لذت کلفت مباد
10. دوش هر کس زیر باری رفت من فرسودهام
11. بستهام چشم از خود و سیر دو عالم میکنم
12. این چه پرواز است یارب در پر نگشودهام
13. نی به دنیا نسبتی دارم نه با عقبا رهی
14. ناامیدی در بغل چون کوشش بیهودهام
15. گر چه قطع وادی امیدگامی هم نداشت
16. حسرت آگاهست از راهی که من پیمودهام
17. در عدم هم شغل مشت خاکم از خود رفتن است
18. تا کجا منزل کند گرد هوا آلودهام
19. نیست باکم بیدل از درد خمار عافیت
20. صندلی در پرده دارد دست بر هم سودهام
بعدیقبلی
هیچ نظری ثبت نشده