غزل شمارهٔ 2420
1. گر به این ساز است دور از وصل جانان زبستن
2. زندهام من هم به آن ننگی که نتوان زبستن
3. انفعالم میکشد از سخت جانیها مپرس
4. کاش باشد بیرخت چون مرگم آسان زیستن
5. موجگهر نیستم زندانی خویشم چرا
6. سر به جیبم خاککرد این بامدادان زبستن
7. چشم زخم خودنمایی را نمیباشد علاج
8. ای شرر باید همان در سنگ پنهان زیستن
9. از وطن دوری و غربت هم گوارای تو نیست
10. چند خواهی این چنینای خانه ویران زیستن
11. یک دودمکم نیست خجلت مایگیهای نفس
12. چون سحر زین بیش نتوان سست پیمان زیستن
13. هم چو شمع از عشرت این انجمن غافل مباش
14. گل به سر میخواهد آتش در گریبان زیستن
15. سرگذشت عالم آیینه از دیدار پرس
16. جلوه غافل نیست از اسباب حیران زبستن
17. کسوت مرگم نقاب غفلت دیدار نیست
18. در کفن دارد نگاه پیر کنعان زیستن
19. نعمت الوان دنیا نیست در خورد تمیز
20. بیخس جاوید باید جوع دندان زبستن
21. گر قناعت قطره آبی چونگهر سامانکند
22. میتوان صد سال بیاندیشهٔ نان زیستن
23. خواجهکاریکنکه درگیرد چراغ شهرتت
24. حیف دنیا دار و پنهانتر ز شیطان زیستن
25. سر به پای یکدگر چون سبحه باید بود و بس
26. اینقدر میخواهد آیین مسلمان زیستن
27. ما وطن آوارگان را غربتی در کار نیست
28. موج ناچار است در بحر از پریشان زیستن
29. بزم امکانست بیدل غافل از مردن مباش
30. خضر اگر باشی در اینجا نیست امکان زیستن
بعدیقبلی
هیچ نظری ثبت نشده