غزل شمارهٔ 2560
1. نیست ممکن واژگونیهای طالع بیش ازین
2. سرنوشت ماست نام دیگران همچون نگین
3. یار در آغوش و ما را از جدایی چاره نیست
4. جلوه در کار و ندیدن، جای حیرانیست این
5. از رگ هر برگگل پیداست مضمون بهار
6. این چمن درکار دارد دیدهٔ باریک بین
7. جز عرق زان عارض رنگین کسی را بهره نیست
8. غیر شبنم خرمن این گل ندارد خوشه چین
9. تا وفا از سجدهاش عهد درستی بشکند
10. بر میان زنار باید بستن از خط جبین
11. وادی امید بیپایان و فرصت نارسا
12. میروم بر دوش حسرت چون نگاه واپسین
13. صد گلستان رنگ دربارست حسن اما چه سود
14. خانهٔ آیینه ما نیست جز یک گل زمین
15. در بساطی کز هوس فکر اقامت کردهایم
16. خانهٔ پا در حنا نتوان گرفتن همچو زین
17. سایه وتمثال هرگز شخص نتواند شدن
18. نیست هستی جز گمان، گو پرده بردارد یقین
19. سربه سنگی آیدت کز خود بری بوی سراغ
20. میدهد تمثالت از آیینه و نام از نگین
21. ای سپند آن به که از وضع خموشی نگذری
22. ناله اینجا دور باش سرمه دارد در کمین
23. با مروت آشنایی نیست اهل حرص را
24. دیدههای دام نبود خانهٔ مردم نشین
25. چون غبار از عجز پیمان خیالی بستهایم
26. تا طلسم حسرت ما نشکنی دامن مچین
27. فتنه بسیارست در آشوبگاه جلوهاش
28. اندکی یاد خرامش کن قیامت آفرین
29. تا توانی بیدل از بند لباس آزاد باش
30. همچونی در دلگره مفکن ز چین آستین
بعدیقبلی
هیچ نظری ثبت نشده