غزل شمارهٔ 2561
1. نفس عمارت دل دارد و شکستنش است این
2. کجاست جوهر آیینه سینه خستنش است این
3. هزار تفرقه جمع است در طلسم حواست
4. شکسته بر گل رنگی که دسته بستنش است این
5. نفس کدام و چه دل ای جنون تخیل هستی
6. در آتش است سپندی که گرم جستنش است این
7. به حیرت آینه بشکن نفس به سرمه گره زن
8. که نقش عافیتی داری و نشستنش است این
9. عدم شمار وجودت غبارگیر نمودت
10. جهان شکنجهٔ وهمست و طور رستنش است این
11. بلندی مژه سامان کن از مراتب همت
12. به دامنی که تو داری نظر شکستنش است این
13. نیافت سعی تأمل ز شور معنی بیدل
14. جز اینکه نغمهٔ ساز ز خود گسستنش است این
بعدیقبلی
هیچ نظری ثبت نشده