غزل شمارهٔ 2614
1. غبار خط زلعل او به رنگی سر برآورده
2. که پنداری پر طوطی سر از شکر برآورده
3. برون آورد چندین نقش دلکش خامهٔ قدرت
4. به آن رنگی که دارد عارضش کمتر برآورده
5. به یاد شمع رخسارش نگاه حسرت آلودم
6. به هر مژگان زدن پروانهواری پر بر آورده
7. چسان در پرده دارم حسرت طفلیکه نیرنگش
8. تامل تا نفس دزدد سرشکم سر بر آورده
9. ندارم بر جهان رنگ دام آرزو چیدن
10. که پروازم چو بویگل ز بال و پر بر آورده
11. ز تشویش توانایی برون آ کز هلال اینجا
12. فلک هم استخوان از پهلوی لاغر برآورده
13. چه سازد بوی گل گر نشنوی از سازش آهنگی
14. ضعیفی آه ما را هر نفس بر در برآورده
15. به وضع فقر قانع بودن اقبال غنا دارد
16. یتیمی گرد ادبار از دل گوهر برآورده
17. تو هم از ناتوانی فرش سنجابی مهیا کن
18. چو آتش کز شکست رنگ خود بستر برآورده
19. به سامان غنا مینازم از اقبال تنهایی
20. دل جمعم به رنگ خوشه یک لشکر برآورده
21. به طعن اهل دل معذور باید داشت زاهد را
22. چه سازد طبع انسانیکه چرخش خر برآورده
23. چه جای خسّت مردم که گل هم درگلستانها
24. به صد چاک جگر از کیسه مشتی زر برآورده
25. تغافل را ز امداد کسان برگ قناعت کن
26. مروت عمرها شد رخت ازین کشور برآورده
27. حباب پوچ هم بیدل تخیل ساغرست اینجا
28. سر بی مغز ما را صاحب افسر برآورده
بعدیقبلی
هیچ نظری ثبت نشده