غزل شمارهٔ 310
1. درفکر حق و باطل خوردیم عبث خونها
2. این صنعت الفاظ است یاشوخی مضمونها
3. بر هرچه نظرکردیمکیفیت عبرت داشت
4. گردون زکجا واکرد دکانچهٔ معجونها
5. نظمگهرمعنی چون نثرفراهم نیست
6. از بسکه جنون انگیخت بیربطی موزونها
7. در خلق ادبورزی خاصیت افلاس است
8. فقر اینهمه سامانکرد موسایی و قارونها
9. بر نیم درم حاجت صد فاتحه باید خواند
10. هرجا در جودی بود شد مرقد مدفونها
11. جزکنج مزار امروزکس دادرس کس نیست
12. انسان چهکند بااین خرس وسگ و میمونها
13. تدبیر تکلف چند بر عالم آزادی
14. معموره قیامت کرد در دامن هامونها
15. تا بینفسی شوید آلودگی هستی
16. چون صبح بهگردون رفتجوشکف صابونها
17. غواصی این دریا بر ضبط نفس ختم است
18. در شکل حباباینجاست خمهاو فلاطونها
19. از عشق چهمیگویی، ازحسن چهمیپرسی
20. مجنون همه لیلیگیر، لیلی همه مجنونها
21. بیدل خبر خلوت از حلقهٔ در جستم
22. گفت آنچه درون دارد پیداست ز بیرونها
بعدیقبلی
هیچ نظری ثبت نشده