غزل شمارهٔ 401
1. گر همه در سنگ بود آتش جدایی دید و سوخت
2. وقت آنکس خوش که از مرکز جدا گردید و سوخت
3. دی من و دلدار ربط آب وگوهر داشتیم
4. این زمان باید ز قاصد نام او پرسید و سوخت
5. خاک عاشق جامهٔ احرام صد دردسر است
6. برهمن زین داغ صندل برجبین مالید و سوخت
7. ازتب و تاب سپند این بساط آگه نیام
8. اینقدر دانم که در یاد کسی نالید و سوخت
9. حلقهٔ صحبت دماغ شعلهٔ جواله داشت
10. تا به خود پیچید تامل رنگگردانید و سوخت
11. دوزخی نقد است وضع خودسری هشیار باش
12. شمع اینجا یک رگ گردن به خود بالید و سوخت
13. انفعال عالم بیحاصلی برق است و بس
14. چون نفس خلقی دکان سعی بیجا چید و سوخت
15. شبنم از خورشید تابان صرفه نتوانست برد
16. عالمی آیینه با رویت مقابل دید و سوخت
17. وصف لعلت از سخن پرداخت افکار مرا
18. بال موجی داشتم در گوهر آرامید و سوخت
19. برده بودم تا سر مژگان نگاه حسرتی
20. یاد خویت کرد جرأت آتش اندیشید و سوخت
21. نخل من زین باغ حرمان نوبر رنگی نکرد
22. چون چنار آخر کف دستی به هم سایید و سوخت
23. اینقدر کز گرم و سرد دهر داغ عبرتم
24. شعله را باید به حالم تا ابد لرزید وسوخت
25. دوستان آخر هوای باغ امکانم نساخت
26. همچو داغ لاله دربرگ گلم پیچید و سوخت
27. از جنون جولانی تحقیق این بیدل مپرس
28. شعلهٔ جوالهای بر گرد خود گردید و سوخت
بعدیقبلی
هیچ نظری ثبت نشده