غزل شمارهٔ 43
1. دوروزی فرصت آموزد درود مصطفا ما را
2. که پیش از مرگ در دنیا بیامرزد خدا ما را
3. درتن صحراکجا با خویش فتد اتفاق ما
4. که وهم بیسر وپایی برد از خود جدا ما را
5. بهگردشخانهٔ چرخیم حیران دانهٔ چندی
6. غبارما مگربیرون برد زینآسیا ما را
7. اگر امروز دل با خاک راه مرتضی جوشد
8. کند محشورفردا فضل حق با اصفیا ما را
9. به حرف و صوت ممکن نیست ازعالم برون جستن
10. چه سازدکس، زگنبد برنمیآرد صدا ما را
11. زسعی دست وپا آیینهٔ مقصد نشد روشن
12. کجایی ای ز خود رفتن توچیزی وانما ما را
13. غبار ما به صحرای عدم بال دگر میزد
14. فضولی درکجا انداخت یارب ازکجا ما را
15. کباب خوان جنت لذت خون جگر دارد
16. قضا چندی به ذوق ین غذا داد اشتها ما را
17. کف خاک نفس بال وپریم، ازضبط ما بگذر
18. بهگردون میبرد چون صبحاز خوداین هوا مارا
19. جنونها داشتیم اما حجاب فقر پیش آمد
20. ز ضبط نالهکرد آگاه نی در بوربا ما را
21. نقسواری مگر در دل خزد امید آسودن
22. که زبرآسمان پیدا نشد جا هیچجا ما را
23. دل افسرده از ما غیر بیکاری نمیخواهد
24. حنا بستهست این یک قطره خون سر تا به پا ما را
25. ز دل امید الفت بود با هسر ناامیدیها
26. به این بیگانه همگاهی نکردند آشنا ما را
27. به عریانیکسی آگه نبود از حال ما بیدل
28. چهرسواییکه آمد پیش در زیر قبا ما را
بعدیقبلی
هیچ نظری ثبت نشده