غزل شمارهٔ 517
1. آگاهی و افسردگی دل چه خیال است
2. تا دانه به خود چشمگشودهست نهال است
3. آیینهٔگل از بغل غنچه برون نیست
4. دلگر شکند سربسر آغوش وصال است
5. حیرتکدهٔ دهر جز اوهام چه دارد
6. آبادکن خانهٔ آیینه خیال است
7. برفکربلند آن همه مغرورمباشید
8. این جامهٔ نو، ناخنهٔ چشمکمال است
9. کی فرصت عیش است درتن باغکهگل را
10. گرگردش رنگیست همانگردش سال است
11. از ریشهٔ نظاره دماندیم تحیر
12. بالیدگی داغ مه از جسم هلال است
13. در خلوت دل ازتو تسلی نتوان شد
14. چیزیکه در آیینه توان دید مثال است
15. هرگام به راه طلبت رفتهام از خویش
16. نقش قدمم آینهٔ گردش حال است
17. هرجا روم از روز سیه چاره ندارم
18. بیروی تو عالم همه یک چشم غزال است
19. آن مشت غبارمکه به آهنگ تپیدن
20. در حسرت دامان نسیمش پر و بال است
21. ای ذره مفرسای بپرداز توهم
22. خورشید هم از آینهداران زوال است
23. بیدل من و آن دولت بیدردسر فقر
24. کز نسبت او چینی خاموش سفال است
بعدیقبلی
هیچ نظری ثبت نشده