غزل شمارهٔ 861
1. باز وحشیجلوهایدر دیده جولانکرد و رفت
2. از غبارم دستبر همسوده سامانکرد و رفت
3. پرتو حسنی چراغ خلوت اندیشه شد
4. در دل هر ذره صد خورشید پنهانکرد و رفت
5. رنجها در عالم تسلیم راحت میشود
6. شمع از خار قدم سامان مژگانکرد و رفت
7. بیتمیزی دامن نازی به صحرا میفشاند
8. شوخی اندیشهٔ ما راگریبانکرد و رفت
9. بود در طبع سحرنیرنگ شبنم سازییی
10. تنگی غفلت نفس را اشک غلتانکرد و رفت
11. نیستم آگه زنقش هستی موهوم خویش
12. اینقدر دانمکه بر آیینه بهتانکرد و رفت
13. رنگگرداندن غبار دست بر هم سوده بود
14. بیخودی آگاهم از وضع پریشانکرد و رفت
15. سعیبیرونتازیات زینبحرپر دشوار نیست
16. میتونچونموجگوهرترکجولانکرد و رفت
17. خاک غارتپرور بنیاد این ویرانهایم
18. هرکه آمد اندکی ما را پریشانکرد و رفت
19. جای دل بیدل درین محفل پسندی داشتم
20. بسکه تنگآمد پریافشاند وافغانکرد و رفت
بعدیقبلی
هیچ نظری ثبت نشده