غزل شمارهٔ 940
1. جنون بینوایان هرکجا بختآزما گردد
2. به سر موی پریشان سایهٔ بال هماگردد
3. دمی بر دل اگر پیچیکدورتها صفاگردد
4. نبالد شورش از موجیکهگوهر آشناگردد
5. درشتی را نه آسانست با نرمی بدلکردن
6. دل کوه آب میگردد که سنگی مومیا گردد
7. به هرجا عقدهٔ دل وانگردد، سودن دستی
8. غبار دانه نتوان یافت گر این آسیا گردد
9. هوا بر برگ گل تمکین شبنم میکند حاصل
10. نگاه شوخ ما همکاش بر رویت حیاگردد
11. رم دیوانهٔ ما دستگاه حیرتی دارد
12. که هرجا گردبادی رنگ ریزد نقش پاگردد
13. مکن گردنفرازی تا نسازد دهر پامالت
14. که نی آخر به جرم سرکشیها بوریا گردد
15. رسایی نیست انداز پر تیر هوایی را
16. کسی تاکی ز غفلت درپی بال هما گردد
17. ز خاکم سجده هم کم نیست ای باد صبا رحمی
18. مبادا اوج جرأتگیرد و دست دعاگردد
19. تکلف برنمیدارد دماغ جام منصورم
20. سر عشاق هرجا گردد ازگردن جدا گردد
21. به خاموشی رساند معنی نازک سخنگو را
22. چو مو، ازکاسهٔ چینی ببالد، بیصدا گردد
23. چو اشک از بسکه صافافتاده مطلب بسملما را
24. محال است اینکه خون ما به رنگی آشنا گردد
25. طرب وحشی است ای غافل مده بیهوده آوازش
26. نگردیدهاست زینرنگ آنقدر از ماکه واگردد
27. کدورت میکشد طبع روانت بیدل از عزلت
28. به یکجا آب چون گردید ساکن بیصفا گردد
بعدیقبلی
هیچ نظری ثبت نشده