فیض کاشانی_دیوانغزل ها (فهرست)

غزل شمارهٔ 403

1. نهادم سر بفرمانش بکن گوهر چه میخواهد

2. سرم شد گوی چوگانش بکن گوهر چه میخواهد

3. کند گر هستیم ویران زند گر بر همم سامان

4. من و حسن بسامانش بکن گوهر چه میخواهد

5. اگر روزم سیه دارد و گر عمرم تبه دارد

6. من و زلف پریشانش بکن گوهر چه میخواهد

7. ز دست من چه میآید مگر مسکینی و زاری

8. زدم دستی بدامانش بکن گوهر چه میخواهد

9. دل و جانم اگر سوزد ز تاب آتش قهرش

10. من و لطف فراوانش بکن گوهر چه میخواهد

11. شنیدم گفت میخواهم سرش از تن جدا سازم

12. سر و تن هر دو قربانش بکن گوهر چه میخواهد

13. نباشد گر روا دردین که خون عاشقان ریزند

14. بلا گردان ایمانش بکن گوهر چه میخواهد

15. اگر دل میبرد از من و گر جان میکشد از تن

16. فدا هم این و هم آنش بکن گوهر چه میخواهد

17. ترا ای فیض کاری نیست با دردی کزاو آید

18. باو بگذار درمانش بکن گوهر چه میخواهد


بعدیقبلی

هیچ نظری ثبت نشده

ابیات برگزیده

* هزار گونه ادب جان ز عشق آموزد
* که آن ادب نتوان یافتن ز مکتب‌ها
شعر کامل
مولوی
* در این شب سیاهم گم گشت راه مقصود
* از گوشه‌ای برون آی ای کوکب هدایت
شعر کامل
حافظ
* به هر جنسی که می گیرند اخلاص و وفا خوب است
* پس از عمری گذر افتاده بر ما کاروانی را
شعر کامل
نظیری نیشابوری