غزل شمارهٔ 561
1. نگاه ارکنی جان ستانی تغافل کنی دل
2. ز وصلت جگر خستگانرا مه من چه حاصل
3. چه لطفت نوازد کسی را چو قهرت گدازد
4. چو زهر تو نوش است و نوش تو زهر قاتل
5. چو آئی ز شادی دهم جان روی چون ز اندوه
6. ز دست فراق و وصال توام کار مشکل
7. نشینی بر من دمی هوشم از سر ربائی
8. چو برخیزی از پیش من فرقتت خون کند دل
9. برافرازی ار قد و قامت قیامت شود راست
10. بر افروزی ار رخ شود نور خورشید عاطل
11. اگر جان ستانی و گر دلربائی بهر حال
12. بود دل زهر جا ز هر کس بسوی تو مایل
13. چه سازد ز دست بتان ستمگر دل فیض
14. بجز آنکه خواند الا ما خلا الله باطل
بعدیقبلی
هیچ نظری ثبت نشده