غزل شمارهٔ 403
1. گر عارف حق بینی چشم از همه بر هم زن
2. چون دل به یکی دادی، آتش به دو عالم زن
3. هم نکتهٔ وحدت را با شاهد یکتاگو
4. هم بانگ اناالحق را بر دار معظم زن
5. هم چشم تماشا را بر روی نکو بگشا
6. هم دست تمنا را بر گیسوی پر خم زن
7. هم جلوهٔ ساقی را در جام بلورین بین
8. هم بادهٔ بیغش را با سادهٔ بی غم زن
9. ذکر از رخ رخشانش با موسی عمران گو
10. حرف از لب جان بخشش با عیسی مریم زن
11. حال دل خونین را با عاشق صادق گو
12. رطل می صافی را با صوفی محرم زن
13. چون ساقی رندانی، می با لب خندان خور
14. چون مطرب مستانی نی با دل خرم زن
15. چون آب بقا داری بر خاک سکندر ریز
16. چون جام به چنگ آری با یاد لب جم زن
17. چون گرد حرم گشتی با خانه خدا بنشین
18. چون می به قدح کردی بر چشمهٔ زمزم زن
19. در پای قدح بنشین زیبا صنمی بگزین
20. اسباب ریا برچین، کمتر ز دعا دم زن
21. گر تکیه دهی وقتی، بر تخت سلیمان ده
22. ور پنجه زنی روزی، در پنجه رستم زن
23. گر دردی از او بردی صد خنده به درمان کن
24. ور زخمی از او خوردی صد طعنه به مرهم زن
25. یا پای شقاوت را بر تارک شیطان نه
26. یا کوس سعادت را بر عرش مکرم زن
27. یا کحل ثوابت را در چشم ملائک کش
28. یا برق گناهت را بر خرمن آدم زن
29. یا خازن جنت شو، گلهای بهشتی چین
30. یا مالک دوزخ شو، درهای جهنم زن
31. یا بندهٔ عقبا شو، یا خواجهٔ دنیا شو
32. یا ساز عروسی کن، یا حلقهٔ ماتم زن
33. زاهد سخن تقوی بسیار مگو با ما
34. دم درکش از این معنی، یعنی که نفس کم زن
35. گر دامن پاکت را آلوده به خون خواهد
36. انگشت قبولت را بر دیدهٔ پر نم زن
37. گر هم دمی او را پیوسته طمع داری
38. هم اشک پیاپی ریز هم آه دمادم زن
39. سلطانی اگر خواهی درویش مجرد شو
40. نه رشته به گوهر کش نه سکه به درهم زن
41. چون خاتم کارت را بر دست اجل دادند
42. نه تاج به تارک نه، نه دست به خاتم زن
43. تا چند فروغی را مجروح توان دیدن
44. یا مرهم زخمی کن یا ضربت محکم زن
بعدیقبلی
هیچ نظری ثبت نشده