غزل شمارهٔ 43
1. گفتیم درد تو عشق است و دوا نتوان کرد
2. دردم از توست دوا از تو چرا نتوان کرد
3. گر عتاب است و گر ناز کدام است آن کار
4. که به اغیار توان کرد و به ما نتوان کرد
5. من گرفتم ز خدا جور تو خواهد همه کس
6. لیک جور این همه با خلق خدا نتوان کرد
7. فلکم از تو جدا کرد و گمان میکردم
8. که به شمشیر مرا از تو جدا نتوان کرد
9. سر نپیچم ز کمندت به جفا آن صیدم
10. که توان بست مرا لیک رها نتوان کرد
11. جا به کویت نتوان کرد ز بیم اغیار
12. ور توان در دل بیرحم تو جا نتوان کرد
13. گر ز سودای تو رسوای جهان شد هاتف
14. چه توان کرد که تغییر قضا نتوان کرد
بعدیقبلی
هیچ نظری ثبت نشده