غزل شمارۀ 155
1. شور محشر از دل پیر و جوان برخاسته ست
2. تیغ بیداد که بارب، از میان برخاسته ست؟
3. شب که از مستی گشودی چاک پیراهن، به ناز
4. صبح محشر گفتی از خواب گران برخاسته ست
5. جلوه گر دارد که با رب، دست و تیغ ناز را؟
6. دل ز دام سینه، مرغ از آشیان برخاسته ست
7. دست و پا گم کرده می جوشد صف دلها به هم
8. سرگران، پنداری آن آرام جان برخاسته ست
9. چون کبوتر خانه، برهم خورده بزم اختران
10. نالۀ عجزی به قصد آسمان برخاسته ست
11. این قدرها دستگاه سینه را آشوب نیست
12. ابری از دریای دل دامن کشان برخاسته ست
13. بس که خون از کاوش مژگان به دل دارم حزين
14. سبزه از خاکم چو شاخ ارغوان برخاسته ست
بعدیقبلی
هیچ نظری ثبت نشده