غزل شمارۀ 207
1. تا دل از خود نرود، حال پریشانی هست
2. ذوق وصلی به کمال و شب هجرانی هست
3. چون سر از پیرهن عشق برآرد عاشق؟
4. نه رقیبیّ و نه مصرىّ و نه کنعانی هست
5. سر به سر شکر و شکایت همه از یاد رود
6. نه لب زخمی و نه چاک گریبانی هست
7. منم آن موسی سرگرم که در طور وجود
8. هر طرف می نگرم، آتش سوزانی هست
9. کشور حسن تو را باغ و بهار عجبی ست
10. هر طرف مستی وهرگوشه غزلخوانی هست
11. از در لطف درآ، چین جبین را بگشای
12. ذوق خاطر به شکر خندۀ پنهانی هست
13. آنقدرها نبود بانگ جرس سینه خراش
14. پی این قافله گویا دل نالانی هست
15. دام اگر مرغ چمن را گل فارغبالی ست
16. بهر جمعیّت ما زلف پریشانی هست
17. رانده است از همه در، غیرت عشقت، زاهد
18. ور نه در دیر و حرم، دشمن ایمانی هست
19. آستین پرده در، از دیدۀ خونبار من است
20. تا مرا در رگ جان، کاوش مژگانی هست
21. بوی دل از نفس گرم تو پیداست حزین
22. می توان یافت، تو را آتش پنهانی هست
بعدیقبلی
هیچ نظری ثبت نشده