غزل شمارۀ 212
1. در راه محبّت، سر اگر شد قدمی هست
2. گر چشم وفا نیست، امید ستمی هست
3. شد روشنم از گوشۀ خود، سرّ دو عالم
4. آیینۀ زانوست، اگر جام جمی هست
5. می خواست رقیب از سخنم رنجه کند دل
6. دیوانه گمان داشت، به مجنون قلمی هست
7. بامن نتواندغم ایّام برآید
8. از داغ تو صحرای دلم را حشمی هست
9. از یار حزین دل و دین داده چه پرسی؟
10. پیداست که هر بتکده ای را صنمی هست
بعدیقبلی
هیچ نظری ثبت نشده