غزل شمارۀ 309
1. خوش آنکه دلم آینه سیمای تو باشد
2. در خلوت اندیشه، همین جای تو باشد
3. فردوس برد رشک بر آن سینۀ گرمی
4. کآتشکدۀ حسن دلارای تو باشد
5. جنت قفس تنگ بود، مرغ دلی را
6. کآموختۀ زلف چلیپای تو باشد
7. از دیدن خورشید خبردار نگردد
8. آن دیده که حیران تماشای تو باشد
9. آن شهد، که از کام برد تلخی هجران
10. پیغام لب لعل شکرخای تو باشد
11. برهم زدن معرکۀ گرم قیامت
12. در قبضۀ مژگان صف آرای تو باشد
13. اشکم اثر از لعل می آلود تو دارد
14. آهم علم از قامت رعنای تو باشد
15. کو بزم وصالی که دل سادۀ من باز
16. آیینه صفت، محو سراپای تو باشد؟
17. سرهای سران، ناصيۀ لاله عذاران
18. خاک قدمی، کآبله فرسای تو باشد
19. از خاک شهیدان نگاه تو، توان یافت
20. آن نشئه، که در جام مصفّای تو باشد
21. هر چند، شد از جور تو بر باد غبارم
22. در سینه همان نقش تمنّای تو باشد
23. صد صبح برآید ز گریبان شب ما
24. گر نکهتی از زلف سمن سای تو باشد
25. با آنکه سر بی سر و پایان خودت نیست
26. خواهم که سرم خاک کف پای تو باشد
27. کوته شود افسانۀ شبهای جدایی
28. گر نکته ای از لعل دلاسای تو باشد
29. پیغام صبا زندۀ جاوید نسازد
30. این مرحمت از لعل مسیحای تو باشد
31. صبر دل عاشق کم و غمهای تو بسیار
32. رحم است بر آن خسته، که شیدای تو باشد
33. آزادی جان از قفس جسم حزین را
34. عمری ست که در بند یک ایمای تو باشد
بعدیقبلی
هیچ نظری ثبت نشده