غزل شمارۀ 445
1. عذار ساده اش خط غباری در نظر دارد
2. غزال چشم مست او خماری در نظر دارد
3. قفس پرورده ام امّا به بخت سبز می نازم
4. دلم از یاد او باغ و بهاری در نظر دارد
5. فروشد از رگ مژگان، به کوثر موج استغنا
6. کسی کز رهگذار او غباری در نظر دارد
7. تسلّی می کنم جان را به ابروی عرقناکی
8. گلوی تشنه، تیغ آبداری در نظر دارد
9. ز غفلت داده فارغبالیم، شغل نظربازی
10. نیاید خواب در چشمی که کاری در نظر دارد
11. گل افسرده حالی، صد چمن بر خویش می بالد
12. که آغوش و لبم بوس و کناری در نظر دارد
13. مهی در هالۀ خط دیده ام از دور و می دانم
14. که چشمم گریۀ بی اختیاری در نظر دارد
15. به آب زندگی فرهاد ندهد تشنه کامی را
16. که جانبازی به تیغ کوهساری در نظر دارد
17. نظر پوشد چه سان از بیستون فرهاد خونین دل؟
18. که از هر پاره سنگش، لاله زاری در نظر دارد
19. به همّت دستگاهان بر سر ناز است، پنداری
20. جهان سفله اوج اعتباری در نظر دارد
21. بود آن زنده دل، دل کنده از مُهر سلیمانی
22. که نقش عبرت از لوح مزاری در نظر دارد
23. کهن ویرانۀ دنیا به جغدان باد ارزانی
24. همای همّت من شاخساری در نظر دارد
25. نظر بستم ز صورت، صید معنی تا شود رامم
26. که باز بسته چشم من، شکاری در نظر دارد
27. خردمندی تواند شد جمال معنیش افزون
28. که از زانوی خود آیینه داری در نظر دارد
29. درین دار فنا سربازی منصور شیدا را
30. کسی داند که وصل پایداری در نظر دارد
31. نمی پوشد نظر، چشم حزین از صفحه پردازی
32. ز مژگان خامۀ گوهر نگاری در نظر دارد
بعدیقبلی
هیچ نظری ثبت نشده