غزل شمارۀ 521
1. خورشید بندۀ توست، اقرار می نماید
2. داغت به جبهه دارد، رخسار می نماید
3. حربا، زند به عشقت از مهر نعل وارون
4. جوزا برهمن توست، زنار می نماید
5. تا رفتی از گلستان ای نوبهار خوبی
6. در چشم عندلیبان، گل خار می نماید
7. صافی دلان ندانند آیین پرده پوشی
8. آیینه زشت و زیبا، ناچار می نماید
9. مطرب مده به زاهد راه نفس کشیدن
10. اردی بهشت ما را، آذار می نماید
11. خاکستری ست غبرا، دودی ست آسمانها
12. دنیاست گلخن امّا، گلزار می نماید
13. سرمایۀ دو گیتی از اندک است کمتر
14. در چشم این لئیمان، بسیار می نماید
15. تا کی به افسر زر، نازی چو شمع سرکش؟
16. این آتش است آتش، زرتار می نماید
17. تاریخ اگر بسنجی، یک روز عمر دنیاست
18. در چشم کودکانش بسیار می نماید
19. آن ماه عید مستان وان عیش تنگدستان
20. گر دیده پاک باشد، دیدار می نماید
21. قطع نظر محال است از چشم ناتوانش
22. درمان ماست امّا بیمار می نماید
23. خاری که در گریبان باشد توان برآورد
24. خاری که در دل افتد آزار می نماید
25. یک حرف بیش نبود، تقطيع بحر ایجاد
26. چون موج هر چه گفتیم تکرار می نماید
27. اسرار عشق و مستی ست اشعار عارف روم
28. گفتار نیست لیکن، گفتار می نماید
29. دارم حزین ارادت با کلک خوش کلامت
30. در کار خویش این مست، هشیار می نماید
بعدیقبلی
هیچ نظری ثبت نشده