غزل شمارۀ 592
1. کرده عشق شعله خویی ریشه در جانم چو شمع
2. از زبان آتشین خود گدازانم چو شمع
3. آستین نبود حریف دیدۀ خونبار من
4. کز تف دل آتش آلود است مژگانم چو شمع
5. نیست غیر از تیغ، محرابی، سر تسلیم را
6. می خورم صد زخم جانفرسا و خندانم چو شمع
7. دارم از چشم تر خود منّت ابر بهار
8. اشک گرمی می کند مژگان به دامانم چو شمع
9. همچو من بخت سیه را کس نمی پوشد حزین
10. با وجود تیره روزیها فروزانم چو شمع
بعدیقبلی
هیچ نظری ثبت نشده