غزل شمارۀ 642
1. طعنه هرگز به دل آزاری خاری نزدم
2. خنده چون گل به وفاداری یاری نزدم
3. بحر را حوصله ام غرق خجالت دارد
4. موج بی طاقت خود را به کناری نزدم
5. به چه تقصير فلک خاک به چشمم ریزد؟
6. هیچگه دامن مژگان به غباری نزدم
7. بر سرم فوج خزان از چه سبب می تازد؟
8. خیمه چون لاله به دامان بهاری نزدم
9. ناوک نالۀ من خونی امّیدی نیست
10. ترکش سینه تهی گشت و شکاری نزدم
11. چون به همبزمی اغیار توانم تن داد؟
12. من که در حادثه هرگز در یاری نزدم
13. پاس ناموس هنرمندی فرهادم بود
14. در ره عشق اگر دست به کاری نزدم
15. جرس قافله ام هرزه درا نیست حزین
16. حرف بی تابی دل را به دیاری نزدم
بعدیقبلی
هیچ نظری ثبت نشده