غزل شمارۀ 673
1. شمع سان شام غمت، منّت فردا نکشیم
2. از سر کوی تو گر سر برود، پا نکشیم
3. شعله ناچار بود آتش افروخته را
4. نتوانیم که آه از دل شیدا نکشیم
5. منّت از دست و دل خویش کشیدیم، بس است
6. دم آبی به لب تشنه ز دریا نکشیم
7. گر در خلد، به روی نگهم باز کنند
8. بی رخت گردن مژگان به تماشا نکشیم
9. ساقی، از شرب يهودانۀ سالوس چه فیض؟
10. خون حسرت به از آن باده که رسوا نکشیم
11. گرچه دانیم که وصلت به تمنّا ندهند
12. همچنان دست ز دامان تمنّا نکشیم
13. زنده از فیض سموم ره عشقیم حزین
14. منّتى از دم جان بخش مسیحا نکشیم
بعدیقبلی
هیچ نظری ثبت نشده