غزل شمارۀ 701
1. می شود دل چو گل از عیش پریشان چه کنم؟
2. غنچه سان گر نکشم سر به گریبان چه کنم؟
3. داده جمعیّت دلهای اسیران بر باد
4. نکنم شکوه ازان زلف پریشان چه کنم؟
5. دل به آن چشم فسون ساز که چشمش مرساد
6. من گرفتم ندهم، با صف مژگان چه کنم؟
7. طعنه بر بی دل و دینان مزن ای زاهد شهر
8. دل و دین می برد آن نرگس فتّان چه کنم؟
9. سر و سامان بود ارزانی ناقص خردان
10. من که دیوانۀ عشقم سر و سامان چه کنم؟
11. چند گویی که به دل مهر بتان پنهان دار
12. بوی یوسف رود از مصر به کنعان چه کنم؟
13. من نه آنم که به دنبال دل از جا بروم
14. می کشد سوی خود آن سرو خرامان چه کنم؟
15. می زنم خویش به آن شعلۀ بی باک حزین
16. بیش ازین نیست مرا طاقت هجران چه کنم؟
بعدیقبلی
هیچ نظری ثبت نشده