غزل شمارۀ 703
1. ز مستیهای صهبای ازل میخانۀ خویشم
2. چو چشم خوش نگاهان سرخوش از پیمانۀ خویشم
3. تجلّی کرده در جانم جمال شعله رخساری
4. ز ایمانم چه پرسی؟ گبر آتش خانۀ خویشم
5. دلم چون شعلۀ جوّاله با خود عشق می بازد
6. چراغ خلوت خاص خود و پروانۀ خویشم
7. به یک عکس است چشم، آیینۀ تصویر را دایم
8. همین محو تماشای رخ جانانۀ خویشم
9. به امّید اسیری رفته ام از خود بیابانها
10. به ذوق آشناییهای او بیگانۀ خویشم
11. برون از من نباشد جلوه گاهی حقّ و باطل را
12. خرابات دلم، هم کعبه هم بتخانۀ خویشم
13. دل صد چاکم آراید حواس آشفتگیها را
14. که هم زلف پریشان خود و هم شانۀ خویشم
15. فسونی از نفس هر دم به گوشم می زند هستی
16. گران بالین خواب غفلت از افسانۀ خویشم
17. شکستم قدر خود را در جهان از خوش عنانيها
18. من سرگشته، آب آسیای دانۀ خویشم
19. به آبا فخر کردن کار کودک مشربان باشد
20. فراموش است درس ابجد طفلانۀ خویشم
21. خروش سینه چون سیلاب دارد پای کوبانم
22. طربناک از سماع نالۀ مستانۀ خویشم
23. به مطرب نیست حاجت چون جرس شوریده مغزان را
24. فغان خيز است دیوار و در کاشانۀ خویشم
25. حزین از گوشۀ دل پا برون ننهاده ام هرگز
26. اگر گنجم اگر دیوانه، در ویرانۀ خویشم
بعدیقبلی
هیچ نظری ثبت نشده