غزل شمارۀ 743
1. شمع را شعله مسلسل ز دل آید بیرون
2. آه جان سوختگان متّصل آید بیرون
3. در جهان چند به آیینه سکندر نازد؟
4. چه تماشاست که از پرده دل آید بیرون؟
5. چشم نظّارگیان لایق دیدار تو نیست
6. به تماشای تو هر کس خجل آید بیرون
7. در چمن گر قد شمشاد به ناز افرازی
8. قمری از منّت سرو چگل آید بیرون
9. دل خون گشته شود گر به مثل رنگ حنا
10. مشکل از دست تو پیمان گسل آید بیرون
11. زلف مشکین تو هر جا که شود غاليه سا
12. نکهت از نافۀ چین منفعل آید بیرون
13. این گهر نیست که نشمرده به خاک افشانم
14. اشک گلرنگ به صد خون دل آید بیرون
15. سینه صیقل گری از پاس دمش باید کرد
16. صبح را تانفسی معتدل آید بیرون
17. تن خاکی به رهم طرفه طلسمی ست حزین
18. خرّم آن روز که پایم زگل آید بیرون
بعدیقبلی
هیچ نظری ثبت نشده