غزل شمارۀ 75
1. آموخت چو اشکم روش ره سپری را
2. بستم به میان توشۀ خونین جگری را
3. در کوچۀ دنیا گذر افتاده گذشتم
4. پروای نشستن نبود رهگذری را
5. در محكمۀ شرع بصیرت، به گدایی
6. دعوی نرسد سلطنت در به دری را
7. حیرتکده، آیینۀ آشوب ندارد
8. جمعیّت خاصی ست پریشان نظری را
9. بی واسطه نتوان در آسوده دلی زد
10. از کف ندهی رابطۀ بی خبری را
11. صوفی اگر از خرقه برآرد دل روشن
12. پوشد به نمد، آینه روشن نگری را
13. بگشای زبان، گوش سخن کش چو بیابی
14. مهر لب خاموش، علاج است، کری را
15. بر دودۀ كلكم نشود شیفته، جاهل
16. باسرمه صفایی نبود، بی بصری را
17. آرایش گلزار نکرد ابر بهاری
18. از اشک من آموخت چمن غازه گری را
19. وا مانده ام از راهنوردان سبک سیر
20. تن بار گرانی شده جان سفری را
21. دل حوصله ورزید و نم اشک فرو خورد
22. تا سیر نمک ساخت، کباب جگری را
23. ممنون سپهرم که شکنج قفس او
24. نگذاشت به دل حسرت بی بال و پری را
25. در دودۀ آدم نبود مردمی امروز
26. بر باد دهد ناخلف، ارث پدری را
27. شمشاد چه تابیده عبث طرّۀ دعوی
28. زلف تو شکسته ست پر و بال پری را
29. از حيرت این طرز خرامی که تو داری
30. رفتار فراموش شود کبک دری را
31. بر لب نفسی بیش حزین تو ندارد
32. هنگام وداع است، چراغ سحری را
بعدیقبلی
هیچ نظری ثبت نشده