غزل شمارۀ 74
1. ساقی قدحی در ده، از خود بستان ما را
2. مستانه بگو رمزی، بگشای معمّا را
3. ظلمتکدۀ عاشق، زان چهره منوّر کن
4. تا چند به روز آرم، تاریکی شبها را؟
5. از غنچۀ لب بگشای، با مرده دلان حرفی
6. یک ره به دم احيا کن اعجاز مسیحا را
7. خورشید نهان گردد، در دود کباب دل
8. از رخ چو برافشانی، آن زلف سمن سا را
9. پنهان ز نظر گیری، از شیخ و برهمن دل
10. در پرده چو بنمایی، آن حسن دلارا را
11. گفتی غم ما خواهی، دل بند و ز جان بگسل
12. اینک دل و جان بستان، بیعانۀ سودا را
13. در ساغر هشیاران، این نشئه نمی گنجد
14. حیرت زدگان دانند، آن عارض زیبا را
15. چون سایه به خاک افتد، تب لرزه بر اندامش
16. گر سرو چمن بیند، آن قامت رعنا را
17. جایی که به رقص آید، طور از ارنی گفتن
18. مستان لقا دانند، بیهوشی موسا را
19. از خود چو نظر بندی، دلدار نماید رو
20. بیدار دلان دانند، فیض شب اسرا را
21. ای قاضی اگر خواهی، گردد ز تو حق راضی
22. رو آتش می در زن، این دفتر فتوا را
23. تا خود نکند فانی، صوفی نشود صافی
24. اثبات به خود کردم، از نفی خود الّا را
25. شد عین همه عالم، آن دلبر پنهانی
26. فرقی نتوان کردن، از اسم مسمّا را
27. خواهم که نفرسایی، جان از غم هجرانم
28. اغفرلی و ارحمنی نادیتُکَ غفّا را
29. با مغبچگان بستی، پیوند حزین آخر
30. تا در سر می کردی، سجّادۀ تقوا را
بعدیقبلی
هیچ نظری ثبت نشده