غزل شمارۀ 779
1. نامه ات خواندم و می بایدم افشان کردن
2. قطره ای چند سرشک از مژه غلتان کردن
3. بعد ازین شکوه کنم پیشه که معلومم شد
4. در دلت کرده اثر، شکوۀ هجران کردن
5. زده ای طعنه به حالم که چرا صبرت نیست؟
6. هجر را صبر نیارد به دل آسان کردن
7. گفته ای پیر شدی دل ز جوانان برگیر
8. کافر عشق محال است مسلمان کردن
9. داده ای بیم من از غمزه که خونت هدر است
10. نرخ جان کس نتواند چو من ارزان کردن
11. داده ای پند که باید ز کسان راز نهفت
12. غم دل را نتوانم ز تو پنهان کردن
13. گفته ای در غم ما ترک مراد خود کن
14. تو و بخشایش بی حد، من و عصیان کردن
15. کرده ای منع که دیدار پرستی کفر است
16. عاشق از عشق محال است پشیمان کردن
17. گفته ای وصل محال است، تمنّا چه کنی؟
18. چه کنم؟ ترک تمنّای تو نتوان کردن
19. کرده ای امر که دامان ورع پاک بشوی
20. از جگر خون شدن و از مژه طوفان کردن
21. گفته بودی که چه خواهد دلت ای سرگردان؟
22. گرد سر گردمت، آن طرّه پریشان کردن
23. تو و آن جلوۀ مستانۀ نظّاره فریب
24. من و جان در سر آن سرو خرامان کردن
25. من به خونین جگری جان و دل از کف دادن
26. تو به جادونگهی غارت ایمان کردن
27. این جواب غزل خواجه سنایی ست حزین
28. «خواهد این تازه غزل، ناز به دیوان کردن»
بعدیقبلی
هیچ نظری ثبت نشده