غزل شمارۀ 791
1. زند بر خرمن شادیّ و غم برق جمال تو
2. نباشد عشق را کاری، به هجران و وصال تو
3. قدح پیمای دیدارم، نه خون است اینکه می بارم
4. می آلود است جام دیده ام از رنگ آل تو
5. چه فیض است این تعالى الله که در دریای می گم شد
6. سبوی شبنم از خورشید حسن بی زوال تو؟
7. ز چشمم دیدۀ خورشید محشر خیره می گردد
8. چو خوابم شد شبیخون خوردۀ خیل خیال تو
9. حزین از باده نتوانم شکیبا شد، تو خود دانی
10. شکستم توبه را، برگردن زاهد وبال تو
بعدیقبلی
هیچ نظری ثبت نشده