غزل شمارۀ 793
1. کسی داند که هر بیتش به دیوان می زند پهلو
2. که این مطلع به آن حسن بسامان می زند پهلو
3. شب هجران سفید از گریه شد گر دیده، خندانم
4. که چشم من به صبح پاک دامان می زند پهلو
5. خسک در دیده از محرومی شاخ گلی دارم
6. که خار رهگذار او به مژگان می زند پهلو
7. به شهد آمیخت زهرآغشته کام من ز دشنامش
8. عتاب تلخ او بر شکّرستان می زند پهلو
9. به خون غلتیدۀ شمشیر شوخیهای مژگانم
10. کف خاکم به بازیهای طفلان می زند پهلو
11. کسی کز ذوق، دندان بر جگر افشرده می داند
12. که لخت دل به نعمتهای الوان می زند پهلو
13. قیامت خاست چون بند قبای ناز وا کردی
14. به صبح محشر آن چاک گریبان می زند پهلو
15. بهار عشق مجنون حسن لیلی در بغل دارد
16. به گیسوی تو آه سنبل افشان می زند پهلو
17. حزین، از آن عقیق کم سخن دارم لب خشکی
18. دهان او به عیش تنگ دستان می زند پهلو
بعدیقبلی
هیچ نظری ثبت نشده