غزل شمارۀ 852
1. به حسرت گفت با صیاد خون آغشته نخجیری
2. به این تفسیده صحرا، آمد آخر آب شمشیری
3. به عالم هر شبی دیدیم، صبحی در بغل دارد
4. خروشی سر کن ای مرغ سحر، تا کی نفس گیری؟
5. چو قمری، روزگاری شد، که طوق بندگی دارم
6. نمی سازد چرا آزاد سروت، بندۀ پیری؟
7. مزن ای آسمان، سنگ ملامت بر سبوی ما
8. توهم چون خم درین میخانه، تا هستی، زمینگیری
9. بگردان شمع من، بر گرد سر پروانۀ خود را
10. که دارد کام جانم، ذوق بال افشانی از دیری
11. به رنگ شمع، بود از رشتۀ جان تار افغانم
12. شب عمرم سحر گردید، با آه گلوگیری
13. بیا ساقی، خمارم می کشد، جامی تصدّق کن
14. سرت گردم، روا نبود به کار خیر تأخیری
15. دل آشفته تا بستم به او، از خویشتن رفتم
16. ره خوابیدۀ آن زلف را، بایست شبگیری
17. نباشد احتیاج لاله و گل، برّ مجنون را
18. ز هر سو می دهد، داغ پلنگی، پنجۀ شیری
19. به شورانگیز فریادی، حکیمان را به وجد آرد
20. دل دیوانه ام در حلقه های زلف زنجیری
21. حزین از گوشۀ بیت الحزن افسانه ای سر کن
22. نوای عندلیبان چمن را، نیست تأثیری
بعدیقبلی
هیچ نظری ثبت نشده