غزل شمارۀ 877
1. حيران لقایی شدم امروز که دانی
2. باقی به بقایی شدم امروز که دانی
3. یار آمد و جان گشت فدای قدم او
4. قربان وفایی شدم امروز که دانی
5. فیض نظر پیر خرابات، بنازم
6. خاک کف پایی شدم امروز که دانی
7. زنگ تن، از آیینۀ جان پاک زدودم
8. یعنی به صفایی شدم که امروز که دانی
9. بگرفت مرا از خود و خود را به عوض داد
10. ممنون عطایی شدم امروز که دانی
11. از شرک دویی، ترک خودی کرد خلاصم
12. از خود به خدایی شدم امروز که دانی
13. کوته نظری حلقۀ بیرون درم داشت
14. محرم، به سرایی شدم امروز که دانی
15. فقر شب هستی، چو گدا دربدرم داشت
16. آسوده به جایی شدم امروز که دانی
17. از شیوۀ آن حسن، خبردار نبودم
18. مفتون ادایی شدم امروز که دانی
19. هر پرده که نی راست، حزین از دم نایی ست
20. بیخود به نوایی شدم امروز که دانی
بعدیقبلی
هیچ نظری ثبت نشده