غزل شمارۀ 886
1. نمی ماند به مصر از پیرهن، جز تهمت چاکی
2. سفیدی می کند در راه شوقش، دیدۂ پاکی
3. به دست کوته همّت بلند خویش می نازم
4. که از دنیا، به چشم اهل دنیا زد کف خاکی
5. در آتش می گرفتم خرمن حسرت نصيبان را
6. گر از سامان هستی، در بساطم بود خاشاکی
7. غبار از تربت من تا قیامت می کشد بالا
8. که روزی، بودم از افتادگان قدّ چالاکی
9. ز بوی خون من، می در رگ مخمور می آید
10. خدنگی خورده ام، از باده پیما چشم بی باکی
11. بیا در کوی عشق و رهن می کن دفتر دل را
12. که در یونان زمین عقل، نبود صاحب ادراکی
13. ز خورشید قیامت، نیست باکی، می پرستان را
14. برد ما را شراب بیخودی، تا سایۀ تاکی
15. به پای شمع خود، چون شعلۀ جوّاله می رقصد
16. ز آتش طلعتان، پروانه زد جام طربناکی
17. شکار انداز ما را، تاکی افتد رحم در خاطر
18. رگی داریم و شمشیری، سری داریم و فتراکی
19. به برگ لالۀ خورشید محشر، شبنم افشاند
20. گل داغی که دارد در نظر، روی عرقناکی
21. فروغ شمع جان، شد در تن آلوده ظلمانی
22. که باید پرتو فانوس را، پیراهن پاکی
23. مقیّد بیش ازین نتوان به زندان بدن بودن
24. بکش سر از گریبان، تا به کی چون دانه در خاکی؟
25. گر از دل زندگان مشربی، در ظلمت شبها
26. ز آب زندگانی صلح کن، با چشم نمناکی
27. من آن دریا کشم کز باده سیرابی نمی دانم
28. قناعت می کند از تاک، زاهد گر به مسواکی
29. حزین از انفعال من، نخواهد شد سفید آنجا
30. اگر صبح قیامت را، نمایم سینۀ چاکی
بعدیقبلی
هیچ نظری ثبت نشده