غزل شمارۀ 911
1. بنمای رخ چون دیده را گرم تماشا کرده ای
2. ور خوش بود مستوریت، ما را چه رسوا کرده ای
3. مؤمن برهمن می کند، نیرنگ سازیهای تو
4. رخ در نقاب افکنده ای، عشق آشکارا کرده ای
5. شورابِ زمزم داده ای رگهای مژگان مرا
6. این سینۀ تفسیده را صحرای بطحا کرده ای
7. دامان یوسف کرده ای جیب و گریبان مرا
8. شوق دل از کف داده را دست زلیخا کرده ای
9. زخم نمک سود مرا، شور بیابان داده ای
10. آشوب مژگان مرا همچشم دریا کرده ای
11. کو قدر غم پروردگی، کو مزد دیرین بندگی
12. لطفی که با من کرده ای با گبر و ترسا کرده ای
13. در قید زلف افکنده ای، کار پریشان خاطران
14. گل را به دامان صبا، دفتر مجزّا کرده ای
15. چشم حزین خسته را، دور از عذار خویشتن
16. چون وامق دل سوخته، با داغ عذرا کرده ای
بعدیقبلی
هیچ نظری ثبت نشده