مثنوی شمارۀ 81 : مکالمۀ شیخ الرئیس باكنّاس در قناعت و ترک تحمل منّت از ناس
1. نگارندۀ قصّۀ باستان
2. رقم کرده بر دفتر راستان
3. که از پور سینا شنیدم که گفت
4. در ایّام خود، آشکار و نهفت
5. نگردیده ام ملزم از هیچ کس
6. مگر از یکی گبر کنّاس و بس
7. که پویان به راهی شدم بامداد
8. گذر بر یکی از مزابل فتاد
9. به شغل خود، آن گبر مشغول بود
10. تفاخر کنان، نغمه ای می سرود
11. مفاد سخنش اینکه ای نفس از آن
12. به عزّت تو را داشتم در جهان
13. که شایان حرمت تو را یافتم
14. به بر حلّۀ عزّتت بافتم
15. شگفت آمد از وی، مرا این کلام
16. بدو گفتم ای یاوه گفتار خام
17. ندانسته ای چون ز گوهر خزف
18. سزد گر بلافی به عزّ و شرف
19. نگه کرد بر روی من خیرخیر
20. بگفتا که ابله تویی، نه فقير
21. تقاضای روزی ز شغل خسیس
22. بسی بهتر از امتنان رئیس
23. ندانسته ای عزّت خود ز ذلّ
24. سفيهانه بر ما چه خندی چو گل
25. فرو ماندم از راندنِ پاسخش
26. بدزدید شرمم، نگاه از رخش
27. چنان مهر بر لب مرا زد سکوت
28. که دل گفت: يا ليتَ انّی اَمُوت
بعدیقبلی
هیچ نظری ثبت نشده