مثنوی شمارۀ 93 : مثنوی وديعة البديعه که حزين آن را به تقلید از حديقة سنایی در هفتاد سالگی سروده است
1. كلّ ما فی الوجود ليس سواه
2. وحده لا اله الّا الله
3. دیده گر مغز بیند و گر پوست
4. رقم آفریدگاری اوست
5. شجر طور هستی، انسان شد
6. جلوه گاه جمال سبحان شد
7. آن شجر را زبان چو بار آمد
8. وقت توحید کردگار آمد
9. متعالی ز وصمت اطلاق
10. متجلّی در انفس و آفاق
11. ازلش تا ابد دو تا نبود
12. ابدش از ازل جدا نبود
13. اول و آخر است از اسمایش
14. لیک واحدبود مسمّایش
15. وحدت او منزّه از عددی
16. بی شریکی ست معنی احدی
17. ذاتش آیینۀ تجلّی علم
18. علم او در گشای جوهر حلم
19. لامكان آفرین، مکان گستر
20. کبریایش ازین و آن برتر
21. نقش هستی ز کلک او نقطی
22. مدّ صنعش کشیده است خطی
23. در حقیقت عدم شماری نیست
24. نقطه و خط جز اعتباری نیست
25. لوح توحید اوست ساده ز حرف
26. مغز حرف است این حدیث شگرف
27. حرف و صوت انفعال و او ذاتی ست
28. هر چه گوییم، باد پیمایی ست
29. لب کج نغمه، نیست دستان زن
30. دم فروبسته، یا زبان الكن
31. ای رخت در نقاب اسمایی
32. عین پنهان و محض پیدایی
33. ای ظهورت منزّه از تأویل
34. وی بطونت مقدّس از تعطیل
35. من و ما شبهه های تحصیل است
36. موج آب روان تنزيل است
37. با کرمهای بی نهایت تو
38. قطره، بحری ست از عنایت تو
39. زده هر ذرّه، کوس خورشیدی
40. هر کدام است جام جمشیدی
41. چشم لیلی کرشمه زار از توست
42. دل دیوانه داغدار از توست
43. از بهارت حدوث برگ گلی ست
44. هستی از ساغر تو قطره مُلی ست
45. داغ دل، غنچۀ بهارانت
46. اشک خونین، ز لاله کارانت
47. گل دیگر ز عشق و حُسن دمید
48. سبزه خطّ و شکوفه موی سفید
49. چتر خورشید سایه پرور توست
50. پرتو او غبار لشکر توست
51. می کند بر خطت نهاده سری
52. کاروان وجود ره سپری
53. امر و نهی تو لوح تعلیم است
54. سجده تعظيم و جبهه تسلیم است
55. فیض عامت رسا به خاره و گِل
56. حرم خاص توست کعبۀ دل
57. از خیالت که چشمۀ جوش است
58. دل خونین من قدح نوش است
59. غم عشق [تو] راح ریحانی
60. خشک لب زین میم نگردانی
61. جبهه با سجده داشت عهد درست
62. نفس ناکشيده، صبح نخست
63. شده محرابم آستان شهی
64. که ندارم جز او امیدگهی
65. فیض اول خدایگان آمد
66. سرو سرخیل انبياء احمد
67. آب حیوان نمی ز خاک درش
68. آبروبخش قدسیان گهرش
69. رازدار امور اسرایی
70. صبح فيّاض عالم آرایی
71. نقش پایش جبين طراز ملک
72. به رهش چشم روشنان فلک
73. خضر در ره نوردی طلبش
74. لب عیسی وظیفه خوار لبش
75. عرش، فرش حریم خانۀ اوست
76. سر جبریل و آستانۀ اوست
77. مست صهبای فیض او سرها
78. خاک نعلین اوست افسرها
79. شرف الشّمس، پرتو رویش
80. ليلة القدر شام گیسویش
81. انبیا را بشارتش چو رسید
82. از شب تیره صبح عید دمید
83. دست موسی رکاب داری کرد
84. لب عیسی نفس شماری کرد
85. روح قدس است در حمایت او
86. سدره دارد هوای رایت او
87. به تولّای او دلم شاد است
88. خانۀ اعتقاد [م] آباد است
89. هرگزم عهد بسته وانشود
90. دستم از دامنش جدا نشود
91. آنکه بعد از نبی، وصیّ و ولی ست
92. نایب آفریدگار، علی ست
93. سجده ها وقف آستانۀ اوست
94. خم از آن، پشت آسمان دو توست
95. بحر علمش محیط هستی شد
96. سر جاهل به قعر پستی شد
97. زندگی بخش عالم است، دمش
98. یم عرفان بود، نم قلمش
99. حصن ایمان دَرِ مدینۀ علم
100. آن گران لنگر سفينۀ علم
101. داده حقّش سریر هارونی
102. رفته خصمش به چاه قارونی
103. شده منصوص سرور احرار
104. در حضور مهاجر و انصار
105. ها دعا، «كنت من له المولى
106. فعلىّ وليّهُ الاولى »
107. پس از آن گفت وال من والاه
108. رانده خصمش به تیغ من عاداه
109. صاحب نصّ اِنّما هم اوست
110. مورد نجم و هل اتی هم اوست
111. خوانده آنجا که شد مدیح سرا
112. نفس خير الورى خدای ورا
113. مصطفی دُرّ راز چون سفته
114. نور خود را و او یکی گفته
115. آن سرافکن ز دوش ذوالحرمین
116. صف اعدا شکن، به بدر و حنین
117. تیغش از عمر و عبدود چو گذشت
118. صف احزاب دردی اعدا گشت؟!
119. داده تفضیل، سرور کونین
120. ضربتش را به طاعت ثقلين
121. رخنه در حصن کفر و کین افکند
122. دل ز دنیا و در ز خیبر کند
123. پیش ازین هم، مهاجر و انصار
124. رفته پیش و گرفته راه فرار
125. دیگری از مجاهدان چونماند
126. کرد عزم رکوب و مرکب راند
127. به جهاد آن زمان ز جا برخاست
128. مرحب افکند و مرحبا برخاست
129. رستگار است هر که بر ره اوست
130. آفرینش گدای درگه اوست
131. قوّت بازوی یداللّهی
132. زده خط بر سواد گمراهی
133. نازم آن دل که می کند یادش
134. جان فدای علیّ و اولادش
135. چون ز من پیش، خواجۀ عارف
136. آن به اسرار سالکان واقف
137. مرد معنی حکیم ربّانی
138. باده پیمای فیض یزدانی
139. آن کهن مست جرعه های ازل
140. هوشیار دیار علم و عمل
141. دل و جان دادۀ ولای علی
142. نکته پرداز، بر خفیّ و جلی
143. فارس عرصۀ سخن سازی
144. پیشتاز فوارس تازی
145. زده کلکش بر آسمان بیرق
146. فارسی را کلام او رونق
147. خواجۀ غزنوی سنایی راد
148. که به روحش تحیّت حق باد
149. زد در این بحر نقش گویایی
150. که کند کوثرش جبین سایی
151. گاهی ابیات برگزیدۀ او
152. که سجلّ است بر جریدۀ او
153. شوربخش دماغ من گشتی
154. نمک افشان داغ من گشتی
155. عندليب قلم ز طبع حزین
156. طلبیدی حديقۀ دومین
157. لیک از افسردگی قبول نشد
158. حالی طبع بوالفضول نشد
159. تا در این تنگنای وقت رحيل
160. خامه سرکرد، صوراسرافیل
161. نقش چندی به ارتجال زدم
162. آهی از تنگی مجال زدم
163. بو که منظور اهل دید افتد
164. وین سیه نامه، روسفید افتد
165. بعد پنجه هزار شعر گزین
166. که درآمد به دفتر تدوین
167. عمر هم در جوار هفتاد است
168. مشت خالی مرا پر از باد است
169. رنجه كلكم شد از شکرخایی
170. شاعری چیست؟ بادپیمایی
171. عمر در مستی گذاره گذشت
172. مستعارم به استعاره گذشت
173. تا یکی وزن و قافیه سنجم
174. حق به دست من است اگر رنجم
175. پیشۀ مبتذل نه کار من است
176. شاعری عار اعتبار من است
177. خاصه در روزگار بی نصفت
178. وندرین عصر بی تمیز صفت
179. که بجا مانده پشم بافی چند
180. ژاژ خایان هرزه لافی چند
181. خام و بی مغز و بی ادب یکسر
182. در خریّت ز کون خر پَس تر
183. خِردَم بانگ زد که ای خیره
184. صفحه تا چند می کنی تیره؟
185. کم نوشتی به صفحۀ ایّام؟
186. داستان سنجیت نگشت تمام؟
187. دل نفرسودت از سخن سازی؟
188. داستان دگر چه آغازی؟
189. چند بر خامه می توان پیچید؟
190. صفحه کردی سیاه و موی سفید
191. وقت خاموشی است هرزه مجوش
192. بر زبان بستگان سخن مفروش
193. هرزه در... می دهی به خمیر
194. به خران درخور است مشت شعیر
195. هم ضمیران با وفا رفتند
196. سینه صافان باصفا رفتند
197. اندرین عرصه گمرهی از هوش
198. نغمه پرداز گشته ای کو گوش؟
199. گفتی و حرف مدعا گفتی
200. گهری سفتی و به جا سفتی
201. لیک از آغاز این کساد هنر
202. به هنرپروران نبودم سر
203. چو قلم زیر تیغ بالیدم
204. زخم خوردم سخن سراییدم
205. مزد و منّت نداشتم خواهش
206. خاطر آسوده بود با کاهش
207. چو خروشی که می سراید گوش
208. کار نبود مرا به ناله نیوش
209. نالم و ناله سنج خویش خودم
210. نمک افشان و سینه ریش خودم
211. شاید آبی به روی کار آید
212. خشک دی بگذرد بهار آید
213. بیند ایّام روی یاران را
214. پرده سنجان و خوش عیاران را
215. گوش صاحبدلی نیوشد راز
216. حسن انجام یابد این آغاز
217. سخنم بشنود سخندانی
218. هدیه سازد دعای غفرانی
219. زیر هر حرف خویش پنهانم
220. تن گفتار خویش را جانم
221. هر که ما را به خیر یاد کند
222. غم و اندوه، جزو باد کند
223. حق ز ادراک خلق مستور است
224. از مقام مقرّبان دور است
225. خلق یک ذرّه است از ایجادش
226. متقوّم به فيض امدادش
227. ذرّه کی ظرف انبساط شود؟
228. حق محیط است، کی محاط شود؟
229. هست قائم به ذات، عزّ و جل
230. باخدا، ممکنات را چه محل؟
231. باشد ادراک، بی افاضه محال
232. نکنی فکر خود به خویش وبال
233. حق بود نزد بینش احرار
234. محتجب از عقول چون ابصار
235. دیدۀ سرّ و چشم سر کورند
236. هر دو از خاک درگهش دورند
237. دام سیمرغ کی به دست آید؟
238. فکر صیّاد، باد پیماید
239. آنکه فرمان به قدسیانش بود
240. ماعرفناک ورد جانش بود
241. زین سبب فکرت تو در الّا
242. نیست نزدیک عقل و فهم روا
243. لیک در ذات حق تفکّر تو
244. نفزاید به جز تحیّر تو
245. تا به کی فکرهای خام کنی؟
246. شرک را، معرفت چه نام کنی؟
247. در حق ذوالجلال والاكرام
248. شرط ایمان شناس، قطع کلام
249. هر چه با دست فكرتش سازی
250. عشق مصنوع خویش می بازی
251. در تصوّر هر آنچه گنجانی
252. آن ز اغراض توست و نادانی
253. عرض و جوهر، آفرینش اوست
254. متعالی ز عقل و بینش اوست
255. لیکن انوار معرفت چو دمد
256. ظلمت وهم از میانه رود
257. سرمه سازد، فروغ ایمان را
258. دیده های بلندبینان را
259. بیند از فیض پرتو اشراق
260. جلوه اش را در انفس و آفاق
261. فیض اقدس چو جلوه آرا شد
262. مظهر او صفات و اسما شد
263. صبح روشن شد و تو در خوابی
264. ثَمَّ وجه الله است محرابی
265. نيكوان جهان نکو بینند
266. هر چه بینند، اول او بینند
267. می شناسم گروه دیده وری
268. که ندیده ست چشمشان دگری
269. غیر، هرگز حجاب او نشود
270. همه محدود و نیست او را حد
271. غیب اگر (...) سبب وهم است
272. غیر، محدود و (...) وهم است (كذا)
273. هر چه از خویش حد بیفشاند
274. غير محدود را نپوشاند
275. غایب از غایت ظهور خود است
276. جلوه اش در نقاب نور خود است
277. ممتنع دان ازو جدایی او
278. همه روشن به روشنایی او
279. ذات هستی، غنیّ و موجودات
280. همه محتاج و او غنىّ الذّات
281. اصل هستی ست عین ذات خدا
282. انتسابی ست هستی اشیا
283. در حقیقت بود بَرِ بینا
284. یک نهفته مدام و یک پیدا
285. آنکه پیدا بود خدا باشد
286. ممتنع ذاتش از بدا باشد
287. و آن حقیقت که مخفی است و نهان
288. عالم است آن که می نگشت عیان
289. لیک عکسش به فهم نادان است
290. این که گفتم به چشم عرفان است
291. باقی خلق بر خلاف صواب
292. رفته و دیده ها غنوده به خواب
293. غایب از خفته هم بود محسوس
294. خفته تر آنکه شد به حس محبوس
295. دیده با نور آشنایی ده
296. خرد از قید حس، رهایی ده
297. تا مگر قصر کبریا بینی
298. خود نبینی، مگر خدا بینی
299. هستی محض، قائم است به ذات
300. همه اشیا به او شوند اثبات
301. هر چه هست از بلند و پست، عیان
302. همه محتاج عين هستی دان
303. ثابت این عین را ثبات خود است
304. روشنی، نور را به ذات خود است
305. آن حقیقت بود، مجاز است این
306. بی نیاز است آن، نیاز است این
307. کنه هستی به کس هویدا نیست
308. صعوه، هم آشيان عنقا نیست
309. معنى (...) بدیهی ماست
310. ذهنیش نام اگر نهند رواست
311. اعتباری ست مستفاد از شییء
312. اصل هستی ست نور و ذهنی فیء
313. او بذاته محقّق الاشیاست
314. این پس از انتزاع، روی نماست
315. ار شئون حقیقی است این است
316. هر که دانست، از ضلالت رست
317. این دلیل وجود و آن مدلول
318. علّت است این به ذات و آن معلول
319. وحدتش هم برین نمط باشد
320. فرض غیریّتی غلط باشد
321. انقسام حقیقت است محال
322. شهدالله اِنّه متعال
323. هیچ موجود نیست غیر وجود
324. فرض ماهیّت از چه خواهد بود؟
325. وحدت او نه زاید از ذات است
326. وصف زاید به ذات، طامات است
327. کلّی و عام و خاص چیزی نیست
328. نعت اطلاق و قید ازو منفی ست
329. مغز حرف، اینکه غیر او عدم است
330. با وجودش بگو دگر چه کم است؟
331. در مقام تطوّرات وجود
332. برقع از رخ گشود، کثرت جود
333. خامه درکش حزین، ازین وادی
334. ملک ایمان گرفت آبادی
335. اینقدر بس بود، کس ار باشد
336. ورنه بهتر که مختصر باشد
337. کشف اسرار حق مکن زین بیش
338. با تو گویم، تو دانی و دل خویش
339. چون تفکّر به ذات او نرسد
340. هم به کُنهِ صفات او نرسد
341. جمله اوصاف، عین ذات بود
342. گرچه مفهوم آن صفات بود
343. در حقیقت، صفت هویّت اوست
344. مغز، معنیّ و هر چه بینی پوست
345. حد الحقیقت است خدا
346. اختلافات، باشد از اسما
347. هستیش هر چه هست ذات آن است
348. آنچه قدرت بود، حیات آن است
349. حکمت است آنچه قدرتش خوانی
350. بصر است آنچه سمع می دانی
351. وحدتش عالم است و هم معلوم
352. غیر باشد، صفات در مفهوم
353. عین واحد، ظهور ذات کند
354. به اثر جلوۂ صفات کند
355. بنگر احکام دو جهانش را
356. پی نقد و صفات دانش را
357. پیش چشمی که عین انصاف است
358. مرجع حرف، نفی اوصاف است
359. نفی اوصاف می کنیم از ذات
360. به حصول نتایج و ثمرات
361. وصف، منفی ست پیش دیده وران
362. غایتش را کمال مثبت دان
363. خواه توصیف و خواه تنزیه است
364. منع تفصيل و ردّ تشبیه است
365. اختلاف تجلّیات بود
366. که مآلش کمال ذات بود
367. این که اسماء فالق الاشیاست
368. لفظ بسیار، واحد المعناست
369. اختلافات گر چه مختلف است
370. جامعیّت مقام مؤتلف است
371. گر کمال بها برون ز حد است
372. جلوۂ ذات [کامل] احد است
373. بر حقایق در وجود گشود
374. یافت اعیان خارجیّه وجود
375. معنیش گر چه هست وجدانی
376. من عبارت کنم که برخوانی
377. باشدش گرنصیبی از ادراک
378. فنحن هناک
379. ممکنی چون ز ممکنات نبود
380. قابل افتد به استفادۀ جود
381. آن شرایط که هستی غیبیش
382. خواهد آن را بیابد از کم و بیش
383. از خدا، با لسان استعداد
384. طلبد هستيی که هست مراد
385. نسبتی خاص در میان آید
386. که به ذیل وجود بگراید
387. حكم و آثار عينی آن ذات
388. منعکس می شود در آن مرآت
389. ظاهر هستی است آیینه
390. جام گیتی نمای دیرینه
391. حكم و آثار آن کند سریان
392. متعیّن شود وجود، بدان
393. منطبع می شود به الوانی
394. که به هستی نمود سیلانی
395. اقتضا می کند همان نسبت
396. هستی خارجیّ ماهیّت
397. ماهیت عارض وجود شود
398. شییء موجود از قیود شود
399. نه به معرض شود از آن، نه زیان
400. نه پذیرد زیادت و نقصان
401. صفتی زان نمی شود حاصل
402. بَرِ ذاتش نمی شود زایل
403. هست معروض ازين عروض مصون
404. نه مبدّل شود نه کم نه فزون
405. چون عروض عرض به جوهر نیست
406. این قران چون قران دیگر نیست
407. در معیّت، وجود با اشیا
408. می نسازد تغیّری پیدا
409. صورت از عارض است بر مرآت
410. نیست تبدیلی از جمیع جهات
411. در بر آیینه را که صورت اوست
412. حس گمان می برد که عارض روست
413. لیک داند خرد که عارض نیست
414. این اثر هم به فرض فارض نیست
415. نیست قائم به سطح آینه آن
416. نه به عمق وی آن کند سریان
417. عکس و آیینه نسبتی دارند
418. ربط عاری ز کلفتی دارند
419. حس توهّم کند که آن صورت
420. عارض آینه ست، بی شبهت
421. غلطِ وهم، از حد افزون است
422. شبهاتش ز حصر بیرون است
423. عاقلی لفظ عارض ار گوید
424. ره مقصود معنوی پوید
425. عکس آیینه ای که مفروض است
426. کی قیام عرض به معروض است؟
427. نسبتی خاص در میان آمد
428. از خفا، عکس در عیان آمد
429. صورت، آیینه را نفرساید
430. جز نمایندگی نیفزاید
431. در حصول و زوالش آیینه
432. با جمال و کمال دیرینه
433. زین نمط عين ثابت است وجود
434. یافت چون نسبتی، شود موجود
435. نسبت، امکان شناس و استعداد
436. فهو الكلّ مبدأ و معاد
437. هستی بر مقيّدات از حق
438. بی مقیّد نمی شود مطلق
439. از دو جانب فتاده استلزام
440. حاجت از یک طرف بود به دوام
441. واجب از ممکن است مستغنی
442. بی نیاز است و احتیاجی نی
443. خاصۀ ممکن افتقار بود
444. او ز هر سلک و هر شمار بود
445. از گدا مضحک است، استغنا
446. همه هیچ و خدای راست، غنا
447. لازم مطلق است اگر ممکن
448. نیست شکّی درین سخن ليكن
449. نیست لازم مقیّد مخصوص
450. نتواند شدن یکی منصوص
451. بدلی چونکه نیست مطلق را
452. نبود چون تعدّدی حق را
453. قبلۀ احتیاجها همه اوست
454. جزء و کل را بر آستانش روست
455. بی نیازیّ مطلق از ذات است
456. ذات او قبله گاه حاجات است
457. لیک الوهیّت و ربوبیّت
458. بی مقیّد کجا دهد صورت؟
459. شده شمس ظهور اسمایی
460. همه ذرّات را تقاضایی
461. طالبيّت مقام تفضیل است
462. نصّ احَببتُ را چه تأویل است؟
463. ذات کامل، کمال خود خواهد
464. هر جمیلی جمال خود خواهد
465. لاجرم در مظاهر آفاق
466. متجلّی شود، على الاطلاق
467. اوج اطلاق و قيدتنزیلی
468. حصر اجمالی است و تفصیلی
469. جمله ابيات من که می خوانی
470. همه بیت الله است اگر دانی
471. گفتمت از دل معارف زای
472. لیک هش دار تا نلغزد پای
473. گر به هستی نظر کند عارف
474. چون به علم اليقين بود واقف
475. بیند اول فراخور حالش
476. ذات حقّ و صفات افعالش
477. چون به عين اليقين رسد زان پس
478. همه ذات و صفات بیند و بس
479. چونکه حقّ اليقين نماید رو
480. گوید آنگاه ليس الّا هو
481. او نگوید جز آنکه اوست که اوست
482. همه را بنگرد چه مغز و چه پوست
483. معنی مختلف به هستی نیست
484. ذهنی و خارجی به یک معنی ست
485. لیک دارد مراتب بسیار
486. منکشف باد بر اولواالابصار
487. درجاتش یکی ز یک برتر
488. اختلاف مراتبش بنگر!
489. هر مقامی به وصفی و نامی
490. هر یکی راست خاصه احکامی
491. چون الوهیّت و ربوبیّت
492. پس عبودیّت است و خلقيّت
493. گر کنی حفظ هر یک آگاهی
494. نکنی حفظ اگر تو، گمراهی
495. هر یکی را ببین به جای خودش
496. بنگر احکام آن، سزای خودش
497. گر چه جز نقطه نیست آنهمه حرف
498. قبض و بسطی ست در میانه شگرف
499. نام آنها فقط نقط نکنی
500. اعتبارات را غلط نکنی
501. همچنین ظاهر است اینکه مداد
502. واحد است و نباشدش تعداد
503. پنج خواهی نویس و خواهی بیست
504. حرفها را کرانه پیدا نیست
505. این کثیر و مداد یک باشد
506. وحدتش کی مقام شکّ باشد
507. لاتكونُ الحروف مفقوده
508. كلّها بالمداد موجوده
509. حيثُ لو لا المداد، ليس الحرف
510. زیر حرف من است بحری ژرف
511. ليس الّا المداد فى الالواح
512. بی نیاز است صبح از مصباح
513. با همه حرفهای گوناگون
514. از تغیّر بود مداد مصون
515. گر بگویند نیست غیر حروف
516. در سراپای لوح بخش نشوف
517. این کلامی ست صدق و نیست گزاف
518. می نگنجد در این قضیه خلاف
519. ليس الّا المداد اگر گویی
520. راه کوی درست می پویی
521. در تمامی مظاهر آفاق
522. نیست غیر از منزّه از اطلاق
523. دیدۀ عارفان بزم شهود
524. می ندیده ست غیر از او موجود
525. بیند اعیان ممکنات همه
526. متلاشی به عین ذات همه
527. زانکه غیر از مداد پیدا نیست
528. گفته ای حرف، لیک معنا نیست
529. اعتبارات وصفی و اسما
530. غیر از این نیست گر شوی بینا
531. مثبت لوح می شود منفی
532. منفیش هم ز نفی مستعفی
533. می شود مهرۀ دلم ماتش
534. خیره در لوح نفی و اثباتش
535. غیر از این نامه آشکار و نهفت
536. حرف روشن چنین نباید گفت
537. روشنی داد اگر چراغ دلم
538. سوخت برق سخن، دماغ دلم
539. لیک شرمندۂ مقال خودم
540. خنده می آید از مثال خودم
541. سینه را چاک اگر کند زیبد
542. به دهن خاک اگر کند زیبد
543. ذرّه پوید کجا و مهر کجا؟
544. هُوَ شمس الضّحى ونحن فنا
545. نفس ای دل، قرین تاب و تب است
546. عجز بالذّات، مهر ما به لب است
547. بسته بودم زبان ولی ناچار
548. وحدتش را همی کنم اظهار
549. خامشی نیست بی سبب ما را
550. حرف، تبخاله شد به لب ما را
551. بحر معنی ست نیک تازه و ژرف
552. چه از آن گنجدم به ساغر حرف
553. لفظها تخته ای ست طوفانی
554. تو چه در تخته، بحرگنجانی
555. چه کنم ظرف گفتگو تنگ است؟
556. بار کوه است و لاشه خرلنگ است
557. خاصه من تنگتر به خود کردم
558. وزن را در میان حد کردم
559. بحر معنی و بحر شعر بهم
560. چون حبابی ست بر کنارۀ یم
561. روی و قافیه چها که نکرد؟
562. چه به ما تنگی فضا که نکرد؟
563. اینقدر هم که می زنم نفسی
564. راست گویم که نیست کار کسی
565. من نگویم خود اوست گوینده
566. گفتگو تهمتی ست بر بنده
567. پیش از این هم سخنوران دلیر
568. کار فرما شدند کلک دبیر
569. خود اگر رفته اند، مانده بجا
570. اثر خامه های ره پیما
571. هر که نقّاد در سخن باشد
572. می شناسد اگر چو من باشد
573. هر زبانی سخن نیارد کرد
574. ور کند هم، چو من نیارد کرد
575. چه حکایت کند زبان بی دل؟
576. نشود خامه ترجمان بی دل
577. دل اگر باشد و زبان هم نیز
578. همه یکسان نیند در همه چیز
579. قطره دارد دلی فراخور خویش
580. بحر را هم دلی ست در بر خویش
581. برده مستی عنان من از دست
582. نگرفته ست نکته کس بر مست
583. مستی از ره مرا به دور افکند
584. شعله بنشست و دود گشت بلند
585. نیست گرمی مرا امید از کس
586. آتش افروز خود شدم، به نفس
587. گفته بودم که وحدتش گویم
588. لب و کامی به شعله می شویم
589. وحدتی کان به حق کنی نسبت
590. به عدد ره ندارد آن وحدت
591. هست مجهول وحدت عددی
592. نشود وصف ذاتی احدی
593. وحدت مطلق حقیقی دان
594. که بود جزء و کل در آن یکسان
595. تا به عالم تقابل است و تضاد
596. آنچه نامش توافق است و وداد
597. همه هالک بود در آن وحدت
598. همه محدود و بی کران وحدت
599. وحدت و کثرت ار چه اقسام است
600. هر یکی را به حدّ خود نام است
601. همه اقسام کثرت و وحدت
602. متلاشی بود در آن حدّت
603. ذرّه ای فیض شاملش نبود
604. هیچ کثرت مقابلش نبود
605. جلّ شانه، خدای را ضد نیست
606. باشدش ضد خدای موجد نیست
607. مشتمل دان به کل موجودات
608. وحدتش را على السّوى بالذّات
609. احدیّت مراتبش نبود
610. نسبتش گر دهی به ذات احد
611. آن احد گفتمت هوالله است
612. متعالی ز فهم آگاه است
613. کثرت آنجا نمی شود پیدا
614. که احد ذات واجب است آنجا
615. احد آنجا نه نعت و توصیف است
616. عین آن ذات، غیر تعریف است
617. ور دهی نسبتش به اسم صفات
618. یعنی آنها یکی بود بالذّات
619. همه مستهلک است در ذاتش
620. بود آن وحدت اضافاتش
621. احدیّت صفات و اسما را
622. نعت باشد به واحد یکتا
623. ور به افعال نسبتش دادی
624. که مسمّى بود به ایجادی
625. یعنی آن جامع صفات کمال
626. نیست بالذّات مصدر افعال
627. نسبت این جای نعت باشد نیز
628. چون شنیدی عزیز دار عزیز
629. آنکه قائم به ذات خود باشد
630. هستی مطلق احد باشد
631. قائم الذّات غیر او نبود
632. استوار، آبها به جو نبود
633. آب جوی از قبیل اعراض است
634. ادعای نبوّت اغماض است
635. همه در اصل ذات معدومند
636. جمله محتاج حیّ قيومند
637. هر چه را صاحب بقا بینی
638. نقش این عاریت سرا بینی
639. او نمایندگی به او دارد
640. رنگ پایندگی به او دارد
641. اثر نفخه های رحمانی
642. تیرگی را نموده نورانی
643. تو به نو خلعت وجود دهد
644. محفل آرایی شهود دهد
645. همه را دارد از فنا محفوظ
646. به نعیم بقا کند محظوظ
647. اثر موجدیّ و خلّاقی
648. دایم است انفسی و آفاقی
649. می نیارد عدم شود موجود
650. این عیان است پیش اهل شهود
651. عقل در کشوری که هست حکم
652. نتواند شدن وجود عدم
653. عالم آنجا که صورت علمی ست
654. نسبت آن به هست و نیست یکی ست
655. ذات ممکن که هست محض قبول
656. کرده تسليم امر و ترک فضول
657. بود قابل وجود را و سبب
658. قابلیّت بود زبان طلب
659. آفتاب اقتضای روز کند
660. همه ذرّات ازو بروز کند
661. جلوه گر گشت اقتدار قدير
662. که از آن می شود به «کن» تعبیر
663. «فيكون» است آن قبول وجود
664. معنیش امتثال خواهد بود
665. قابل کون بود چون ممکن
666. کون در وی نهفته و کامن
667. متعلّق چو شد ارادۂ حی
668. کون و کاین بروز کرد از وی
669. باطن و ظاهر است اسم خدا
670. لیک نسبت به ذات هست جدا
671. همچنین فاعل است و هم قابل
672. فهم این نکته کی کند جاهل؟
673. در وجود اجتماع فعل و قبول
674. پیش روشندلان بود معقول
675. آن وجودی که عینی ذات است
676. دو شئون است و دو اضافات است
677. غیر مجعول عین حق باشد
678. جعل مخصوص ما خلق باشد
679. دو بدین است عاجل وكامل
680. از یکی فاعل از یکی قابل
681. قابل و فاعل از يسار ويمين
682. هر چه آن داد می پذیرد این
683. فعل او جز به نور او نشود
684. مظهرش جز ظهور او نشود
685. مطلق از جملۀ صفات خود است
686. متعیّن به عین ذات خود است
687. این حقیقت به عین محجوبان
688. چشم کور است و روی محبوبان
689. هر حقیقت که برگشود جمال
690. باشدش پایه را ز نقص و کمال
691. آن کمال از وجود او باشد
692. تابع و فرع بود او باشد
693. نیست شرحی کمال را حاجت
694. چون حیات است و دانش و قدرت
695. لیک هر عین در قبول وجود
696. متفاوت بود به چشم شهود
697. مختلف در قبول هستی شد
698. وین تفاوت علوّ و پستی شد
699. هر چه قابل بود، به وجه اتم
700. باید اکمل بود کمالش هم
701. باعث و منشأ تفاوت و فرق
702. هست روشن چو آفتاب از شرق
703. منشأش بر تو گر چه پنهان است
704. غلبات وجوب و امکان است
705. هر کجا غالب است حکم وجوب
706. شد قبولش وجوب را مرغوب
707. غالب آنجا که حکم امکان است
708. نقص در هستیش فراوان است
709. با خرد کن در آنچه گفتم شور
710. چون نمودی درین حقیقت غور
711. بر رخت واشود در اسرار
712. کشف گردد حقایق بسیار
713. بر تو ناگفته ها شود روشن
714. چون خليل آذرت شود گلشن
715. در مراتب اصول موجودات
716. از حد جسم تا به حضرت ذات
717. همگی منحصر بود در پنج
718. می گشایم به مستمع در گنج
719. آن نخستین که حضرت ذات است
720. بی نشان، غایب از اشارات است
721. ره ندارد حکایتی هرگز
722. که بود ذات حق به خود بارز
723. اسم و رسمی در آن نمی گنجد
724. هیچ نام و نشان نمی گنجد
725. نبود آنجا ظهور اعیانی
726. نه به علمی ونه به وجدانی
727. وان دوم پایه حضرت اسماست
728. که مرایای علمی اشیاست
729. باشد اشیا به نفس خود مستور
730. لیک دارد به علم نور ظهور
731. به الوهیّت است حق بارز
732. دل و جان از ثنای او عاجز
733. سوم افعال و عالم ارواح
734. که ربوبیّت است در اشباح
735. وان چهارم بود مثال خیال
736. که حقایق بود عيان به مثال
737. پنجمین حس بود که حضرت ذات
738. متعیّن بود به محسوسات
739. فرد اعلا است غیر مطلق حق
740. شق انزل شهادت مطلق (كذا)
741. سالک ار سیر قهقرا گیرد
742. انتها را به ابتدا گیرد
743. نتوان آنچه حس هویدا کرد
744. همه را در مثال پیدا کرد
745. هم چنین آنچه بیندش به مثال
746. در ربوبیّت است جلّ جلال
747. هرچه پیداست در ربوبیّت
748. صورت اسمی است و اسم صفت
749. وجهی از ذات حق بود صفتش
750. ثَمَّ وَجْهُ الله است شش جهتش
751. کی تناهی ظهور او دارد
752. ذرّه ها حکم طور او دارد
753. لیک اصول مراتبش پنج است
754. زیر هر یک ز پنج، بس گنج است
755. هستی از غیب خویش و از اطلاق
756. نگذارد چو آفتاب اشراق
757. متزلزل شود به سوی بعید
758. يفعل الله ما يشا ویرید
759. متنزّل شود على التّرتيب
760. قضى الامر والنصيب يُصيب
761. پایۀ اول اشرف و اعلی
762. دومین از سوم به علم كذا
763. تا به آن پایه ای که از خسّت
764. بنهایت رسد نزول سمت
765. پس از آن سیر در عروج کند
766. به شرف طیّ آن بروج کند
767. تا به جایی رسد کزان افضل
768. نبود حيث كانَ فی الاوّل
769. گر بفهمی مقاصد قرآن
770. ثم لا ، الله را برخوان
771. پست تر، هرچه دورتر زِ اَحَد
772. نحن بالذّل نعرف الابعد
773. اولین پایه در وجود وبقا
774. نبود حاجتش بغیر خدا
775. این مقام عقول و انوار است
776. بو اگر برده ای سخن زار است
777. چه فرو خوانمت که بس خامی؟
778. تو از ایشان شنیده ای نامی
779. معنی آسان نمی شود حاصل
780. چه گشاید ز لفظ لاطايل
781. گفته آن زمرۀ تمام صفا
782. حسبنا الله ربّنا وكفى
783. دومین پایه ای که نفسانی ست
784. در تقوّم رهین فوقانی ست
785. لیک در جملۀ صفات و فعال
786. بی کم از خود نماید استقلال
787. سومین پایه با تفاوت قدر
788. شده بعضی نجوم و برخی بدر
789. مهوشانِ برازخند، نفوس
790. که در انظار عالمند عروس
791. وان ملایک که اهل تدبیرند
792. هر یکی در دیار خود میرند
793. همه زین زمره اند تا دانی
794. جرعه نوشان فیض یزدانی
795. وان دوم پایه در تقوّم هم
796. حاجتش با فروتران محکم
797. این مقام طبایع صور است
798. دیده ها باز کن که در نظر است
799. چارمین پایه را چو درنگری
800. جای بیهوشی است و بی خبری
801. غیر امکان و قوّه، چیزی نیست
802. ذوق فعلیّت و تمیزی نیست
803. می پذیرد عطای بالا را
804. می نماید قبول اشیا را
805. پس نماید عروج را آهنگ
806. آن نخستین که می پذیرد رنگ
807. اسم و نامش ز جمع اسما شد
808. جامع صورت و هیولا شد
809. می شود، چون سترد داغ كلف
810. متشخّص به صورت اشرف
811. اغتذا ونمو پدید آید
812. آن تخصّص چو بر مزید آید
813. حسّ و جنبش شود هم آغوشش
814. گه شرنگش دهند و گه نوشش
815. هم از آنجا چو ره گرا گردد
816. صورتش عین مدّعا گردد
817. نطق پیدا کند که انسان شد
818. نوع افضل ز جنس حيوان شد
819. حدّ انسان رهی ست دور و دراز
820. دایر اندر حقیقت است و مجاز
821. فرق هر فرد تا به فرد دگر
822. کم نباشد ز بعد خیر از شر
823. تا به جایی رسد که شاد شود
824. صاحب عقل مستفاد شود
825. کاملان انتهای معراجند
826. تارک افتخار را تاجند
827. شد وجود ابتدا به فعل و همان
828. منتهی شد به فعل در سیران
829. افضل اول بود نفوس نزول
830. در عروج اولین بود مفضول
831. نور ارواح و عالم اجساد
832. بی نهایت چو داشتند تضاد
833. حق به ارواح منصب تدبیر
834. داده بود و نبود ربط پذیر
835. جامعی در میانه می بایست
836. که بدان ربط یکدگر شایست
837. برزخش عالم مثال بود
838. تا مراتب به اتّصال بود
839. ربط ارواح و عالم اجسام
840. هر یکی با دگر گرفت نظام
841. منتظم گشت معنی تدبیر
842. بست صورت مآثر و تأثير
843. فیض امداد حق گرفت وصول
844. به جگر تشنگان بجوی اصول
845. گر هوای شناختش داری
846. گویمت عالمی ست مقداری
847. جوهر عقلی مجرّد نیست
848. صورت حسّی مقیّد نیست
849. هست در ذات خویش روحانی
850. لیک باشد شبیه جسمانی
851. عالم جامعی ست ذوجهتين
852. نسبتش حاصل است باطرفين
853. هرچه معقول و هر چه موجود است
854. خواه محسوس و خواه معدود است
855. هست در عالم کبیر، مثال
856. همچو در عالم صغير، خیال
857. چه ز روحانی و چه جسمانی
858. رسدت، در خیال گنجانی
859. روح در مظهر خیالی خود
860. می کند جلوۀ جمالی خود
861. روح قدسی به صورت بشری
862. که به مریم نمود جلوه گری
863. خوانده باشی به آسمان نامه
864. که ندانند سرّ آن عامه
865. قصّۀ سامریّ و تمثیلش
866. قبضۀ خاک پای جبریلش
867. همه از برزخ مثال بود
868. که به این ملکش اتصال بود
869. حال جبریل با رسول انام
870. صورت وحیی و سماع كلام
871. فهم معراج آن دليل سُبُل
872. رؤیت او فرشته ها و رُسُل
873. همچنین، اتّساع قبر و سؤال
874. آن نعیم مقیم و آن اهوال
875. همه موقوف درک این معنی ست
876. بی ثبوت مثال، ممکن نیست
877. کاملان را به مشکلات نفوس
878. در مکانها به کسوت محسوس
879. رؤیت عکس در مرايا هم
880. باشد از اتّصال این عالم
881. همچنین از تجدّد ارواح
882. آنچه حاکی بود متون صحاج
883. هكذا از تروّح اجساد
884. آنچه گفتند ناهجان سداد
885. خواه اخلاق خلق و خواه اعمال
886. همه باشد تشخّصات مثال
887. همچنین آنچه از نزول مسیح
888. گفته آن صاحب لسان فصيح
889. می کند رجعتی که در اخبار
890. وارد است از ائمۀ اطهار
891. عالمی بین شگرف پهناور
892. جلوه گر از مجرّدات صور
893. حاوی کاینات اجسادی
894. محفل شاهدان نوشادی
895. دیده ها راست، مجمع النّورین
896. افق عدل و مطلع السّعدین
897. نتوان کرد بیش ازین تکرار
898. شد مدادم معرّف انوار
899. معنی ژرف و لفظ متقن من
900. عارفان را بود خمار شکن
901. بعد ازین بگذرم ز جام و سبو
902. بستُرم رنگ و محو سازم، بو
903. رهم از لوث خرقۀ هستی
904. همه شویم به گریۀ مستی
905. دُرد بگذارم و زلال کشم
906. باده از ساغر جمال کشم
907. ای خدای بلندی و پستی
908. شاهد هوشیاری و مستی
909. مطرب ناله های سیر آهنگ
910. نفس بی خروش سینۀ چنگ
911. زخمۀ تار آه درد آلود
912. غازۀ داغ سینه های کبود
913. بادۀ ساغر تهی دستان
914. به نوای تو می زنم دستان
915. پرده ها پردۀ ترانۀ توست
916. باده ها از شرابخانۀ توست
917. بیخودیها کدام و هستی کو؟
918. هوشیاری کجا و مستی کو؟
919. خبر از کاسه و سبویم نیست
920. می به کام و به کف کدویم نیست
921. می خراشم درون سینه به داغ
922. نمکی می خرم به لابه ولاغ
923. می زنم نشتری به تار نفس
924. می کنم خون دلی به کار هوس
925. نقش هستی تراشیم فرسود
926. دل خراشیدم و ندیدم سود
927. برق ریزم ز آه و سوزم سنگ
928. بیستون می کنم به ناخن و چنگ
929. مژه از گرمی نگاهم سوخت
930. تاب رخسار گل، گیاهم سوخت
931. سحر پیریم به شام کشید
932. دُرد و صافی، لبم تمام کشید
933. گل افسردگی بهار من است
934. فصل موی شکوفه زار من است
935. وحشی پهن دشت امکانم
936. زادۀ ناف این بیابانم
937. هر کجا پا نهم به نیش آید
938. می روم تا دگر چه پیش آید
939. کاری از ره سپاریم نگشود
940. چون قلم، پای تا به سر فرسود
941. رهروی، گشت عمر کاه مرا
942. یک قدم کرد چرخ، راه مرا
943. ره سپر پای مصلحت بین است
944. جاده ام شعله، پای چوبین است
945. نه به شادی خوشم نه با اندوه
946. کیف مَن كان عجز ...
947. نه به شب گل دهم، نه سایه به روز
948. خشک بیدم در آفتاب تموز
949. پیش ازین داغ دل بهاری داشت
950. کف خاکسترم شراری داشت
951. شرر افسرده شد، نشاطم نیست
952. در نگر هیچ در بساطم نیست
953. شمع پایان رسیده را مانم
954. شب هجران رسیده را مانم
955. برق این وادیم ز خیره سری
956. می روم راه و می خورم جگری
957. راهیم، مهرۀ گشاد توام
958. نقشم این بس که بر مراد توام
959. نامرادی چو بر مراد تو بود
960. بر دلم صد [در] مراد گشود
961. شاخ خشکی، نه برگ و نه سازی
962. فارغم، چون تو کارپردازی
963. دم گرمت در آتشم دارد
964. به خروشیدنی خوشم دارد
965. در ثنایت ز خوش سریرانم
966. به دمت، ز آتشین صفیرانم
967. نارسا ناله را، رسایی ده
968. سحرم را جبین گشایی ده
969. قید آب و گلم ز پا بگشای
970. بند ازین وحشت آزما بگشای
971. عارفان چون دم از لقا زده اند
972. نقش معنی به مدّعا زده اند
973. آن سخن چون به گوش عامه رسید
974. هرکسی بر مراد خود فهمید
975. کار بینا و کور یکسان نیست
976. گوش را، کار چشم شایان نیست
977. گوش دل، گوش تیزهوشان است
978. گوش حس، از درازگوشان است
979. تیغ تیز زبان دانا دل
980. هست فرقان راست از باطل
981. با زبان نوبت شهی زده ام
982. سکّه بر زرّ ده دهی زده ام
983. هر فسادی که در جهان باشد
984. از زبان مقلّدان باشد
985. هله، هش دار، تا زیان نکنی
986. سر خود در سر زبان نکنی
987. طوطی از گفت خود قفس گیر است
988. می پرد شاد، تانفس گیر است
989. کوری ناقصان ز دید به است
990. پیش من، منکر از مرید به است
991. پر شاهین کلنگ اندازد
992. پر تقلید، خون هدر سازد
993. ابلهی، در حماقت آبادی
994. به هوای پریدن افتادی
995. بست بر خود، دو بال کرکس را
996. زندگی خوش نبود ناکس را
997. شد فراز بلندتر بامی
998. کز پریدن برآورد نامی
999. از پرعاریت به دام افتاد
1000. بال بر هم زد و ز بام افتاد
1001. آنچه مقصود اهل تحصیل است
1002. بینش حق به جمع و تفصیل است
1003. چون شود حاصل این خجسته کلام
1004. عارف آن را لقا نماید نام
1005. بینش وحدت است در کثرت
1006. رؤیت کثرت است در وحدت
1007. وان به نوعی که از کمال نظر
1008. نشود هیچ یک، حجاب دگر
1009. در تماشای خلق حق بیند
1010. رخ خورشید، در شفق بیند
1011. خلق بیند ز جلوۀ ازلی
1012. چونکه باشد دوبینی از حولى
1013. باشد ادنى مراتب تقوی
1014. اجتناب از حرام، در معنی
1015. آخرین پایه، نزد صاحب سیر
1016. تقویِ دل [بود] از رؤیت غیر
1017. هر که خواهد در انفس و آفاق
1018. که بود جمله مظهر اطلاق
1019. جلوۂ حق، شود مشاهده اش
1020. شرط این ره بود مجاهده اش
1021. فکر و ذکری که موصل است به آن
1022. باید اول نمودن سامان
1023. فکرتش ............
1024. ..................
1025. تا ز شرک و دویی نپرهیزد
1026. کی پراکندگی ز دل خیزد؟
1027. شرک، در چشم سالكان سعید
1028. دیدن ذرّه هست با خورشید
1029. ترک شرکی که عین ایمان است
1030. از نظر ارتفاع اعیان است
1031. فکر، سرمایۀ لقا باشد
1032. ذكر، نسیان ماسوا باشد
1033. اشرف و احسن صحف، قرآن
1034. می نماید ادای حقّ بیان
1035. ما نماینده ایم، اسما را
1036. همه ذات و صفات اشیا را
1037. از تقیّد گرفته تا اطلاق
1038. در مزایای انفس و آفاق
1039. تا شود روشن این که آنچه عیان
1040. شده در دیده های دیده وران
1041. ذات حقّ است در مظاهر خویش
1042. جلوہ فرمای نور باهر خویش
1043. شاهد نور، نور بس باشد
1044. دیده را این ظهور بس باشد
1045. چون دمید آفتاب، شک چه بود؟
1046. زر خورشید را محک چه بود؟
1047. او شناسندۀ عیار خود است
1048. این [نه] کارکسی ست، کار خوداست
1049. لیک از آنجا که شد احاطه مناط
1050. چاره نبود محیط را ز محاط
1051. جز بدینسان، لقای اوست محال
1052. ذاتش از این و آن بود متعال
1053. گفته زین رو، که هر طرف به نگاه
1054. قد تولّوا فَثَّمَ وَجهُ الله
1055. فی الوجود الّذی هو المالک
1056. از ازل تا ابد بود هالک
1057. غیر هستی که والی قدم است
1058. هر چه هستش گمان کنی عدم است
1059. ذات هستی ست هست و دیگر هیچ
1060. چون زه افتاده ای به پیچا پیچ
1061. هر چه دارد نمود، بود دل است
1062. جلوه آرایی از شهود دل است
1063. در نوردد چو این فکنده بساط
1064. می کند این تعیّنات اسقاط
1065. ملک حق باقی است الى الآباد
1066. دامَ دار الوجود وَ الايجاد
1067. فیض حق را بقا بود دایم
1068. عین مقبول هم تویی قائم
1069. اثر فیض یافت چون قابل
1070. ابدیّت ورا شود حاصل
1071. نیستی [را] رهی ز هستی نیست
1072. نیستی، مرد چیره دستی نیست
1073. واجب او را که شد وجود از حق
1074. لم يزل وجَهه و لم يزهق
1075. عدم، او را نمی شود طاری
1076. يستمدّ البقا مِنَ الباری
1077. متقوّم به عین ذات شود
1078. متجدّد تعیّنات شود
1079. ماقَضى نحبهُ و ما هُو آت
1080. همه باشد تبدّل نشآت
1081. گر گذارد تعیّنی از بر
1082. باز پوشد تعیّنی دیگر
1083. هر تعیّن که می شود زایل
1084. نوبت دیگری شود حاصل
1085. کلک عاقل بود به مَرّ دهور
1086. نقش بند ظهور بعد ظهور
1087. موجۀ چشمۀ حیات است این
1088. اتّصال تجلّیات است این
1089. طیّ اطوار دان، تبدّل حال
1090. همچنین طیّ برزخی و مثال
1091. پس از آن است حشر انسانی
1092. زان سپس ................
1093. قصّه کوته، به سمع خامه حزین
1094. آستین زن که آفتاب است این
1095. در بدایت چو سر بود نشآت
1096. می نمایم وصول را اثبات
1097. آن نخستین که عقلیش خوانی
1098. جانفزا نشئه ای ست روحانی
1099. دومین عالم مثال خیال
1100. که ازو آمد اندکی به مقال
1101. سومین حسّی است جسمانی
1102. کآشکارا به حس همی دانی
1103. ......................
1104. قد طويها لو ارتقيتَ الطّور
1105. دخل انسان درین سه شد به کمال
1106. از علوم و امانی و اعمال
1107. هست از انسان برای این نشآت
1108. آل و اصحابی از جبلّت ذات
1109. گفته یزدان سه فرقه است بشر
1110. نیست فردی ازین سه فرقه، به در
1111. یکی اصحاب راستىّ و سداد
1112. که نجوم هدایتند و رشاد
1113. دوم اصحاب سیر گمراهی
1114. بندۀ نفس و خصم آگاهی
1115. اختلاف عوالم هستی
1116. گه بلندی نموده گه پستی
1117. گرچه در وهم قاصران جهان
1118. آیت کلّ مَن عَليها فان
1119. می نماید منافی این حکم
1120. بی خرد بهتر آنکه باشد بُکم
1121. نیک بنگر فنای ذات کجا؟
1122. سلب شخص و مشخّصات کجا؟
1123. آن نيوشندۀ سروش هدای
1124. آسمان سدّۀ جهان آرای
1125. فخر عالم محمّد عربی
1126. شمع دولتسرای مطّلبی
1127. معدن علم و چشمه سار حکم
1128. اولین موجۀ محیط قِدَم
1129. به حدیث لقانموده ندا
1130. گفته آنجا که خلق را اهدا (كذا)
1131. کرد اخبار از تبدّل لون
1132. وز ظهورات در عوالم کون
1133. گفته: کاین انتقال بی حد و مر
1134. رحلت از کوی دان به کوی دگر
1135. انتقالات خلقی و امری
1136. ارتحالات زیدی و عمروی
1137. جنبش از ششدر مضيق جماد
1138. دهد آن مهره را نبات، گشاد
1139. زان گشادی که هست سجن جنین
1140. نقش حیوانیش کند فرزین
1141. پس به تحویل سیر آن حیوان
1142. بسترد نقش و برزند انسان
1143. سوم آن سابقان پاک گهر
1144. شرف کاینات را سرور
1145. نشآتی که خامه کرد بیان
1146. از نزول و عروج هستی دان
1147. یافت اول، تنزّلات حصول
1148. حرکات صعود عکس نزول
1149. آنچه دارد تقدّم از دنیا
1150. چه مثالی چه عقلی اعلا
1151. مطلق آفتاب اشراق است
1152. موطن عهد و اخذ میثاق است
1153. مسکن آدم است با جفتش
1154. هجرت از آن وطن برآشفتش
1155. منزل برگزیدگان ملک
1156. جایگاه مدبّران فلک
1157. و آنچه دارد تأخّر از دنیا
1158. جنّتی دان که وعده داده، خدا
1159. وعَدَ المتّقین اشاره به این
1160. مرجع سابقين و اهل یقین
1161. اینهمه خیر محض و مجد و بهاست
1162. نعمت است و سعادت است و صفاست
1163. من وجود مؤیّدی باشد
1164. لطف و اکرام، سرمدی باشد
1165. و آنچه باشد فراخور دنیا
1166. به ازای جهان سست بنا
1167. بود آن در رجوع قوس وجود
1168. اشقیا را جهنّم موعود
1169. بود آن شرّ محض و جهل و هوان
1170. ذلّت است و شقاوت و خسران
1171. باطل بخت، نقمت و وحشت
1172. اشقیا راست نکبت و حسرت
1173. گمرهان را مصیبت کبری
1174. واردش لایموت و لایحیی
1175. هست دنیا محلّ کون و فساد
1176. موطن خیر و شرّ و جهل و رساد
1177. حق و باطل در آن هم آغوشند
1178. اهل آن، گاه نیش و گه نوشند
1179. درد و درمان در آستین دارد
1180. نیش زنبور و انگبین دارد
1181. زهر و ترياق، هر دو در جامش
1182. آش یک کاسه، پخته و خامش
1183. در گذرگاه مَرتعش، حیوان
1184. زنده گاهی چمان و گه بی جان
1185. متقابل هر آنچه می باشد
1186. اندرین خاک، تخم می پاشد
1187. شد جهان حدّ مشترک، دریاب
1188. برزخ عالم ثواب و عقاب
1189. نه عذاب است خالص و نه نعیم
1190. نه حمیم و جحیم ونه تسنیم
1191. نه توان مغز گفتنش نه پوست
1192. موطن نشو، هرچه بعد از اوست
1193. زان سپس، هرچه در نمود آمد
1194. از همین پایه در وجود آمد
1195. اصل مقصد چو نیست خلق جهان
1196. بلکه باشد طفیلی دگران
1197. بهر تحصیل آخرت باشد
1198. نه به دانش مفاخرت باشد
1199. زین سبب فانی است و بی مقدار
1200. در حقیقت مآل اوست، به دار
1201. باطل و حقّ او جدا سازند
1202. طیّبش از خبیث پردازند
1203. گندم و جو، ز هم کنند جدا
1204. به ترازوی عدلِ راستگرا
1205. هر یکی می رود به موطن خویش
1206. نیک و بد می نهند معدن خویش
1207. گفته در وحی احمد مختار
1208. آخرت را خدای داده قرار
1209. آخرت نیست بهر چیز دگر
1210. هست خود مقصد قضا و قدر
1211. لاجرم عالم حیات و بقاست
1212. آنچه فرع است بی بنا و فناست
1213. دار هستی یکی ست در معنی
1214. انقسامش به دنیی و عقبی
1215. دو صفت دان، ز نشئۀ انسان
1216. که بود حدّ جامع امكان
1217. آنچه دانا قيود انسانی ست
1218. نشئۀ عنصریّ جسمانی ست
1219. در دنائت، خطاب دنیا یافت
1220. هر مسمّی به نسبت، اسما یافت
1221. نور باهر، جمال جانان را
1222. نشئۀ دیگر است انسان را
1223. جامعیّت میان ظلمت و نور
1224. هله، نامیده شد سرای غرور
1225. نشود اینکه بر دوام تند
1226. به زوال و به انصرام تند
1227. اختلاف و تباین اجزا
1228. نبود قابل دوام و بقا
1229. جمله اسرار نفس نورانی
1230. برنتابد قوای جسمانی
1231. نشئۀ عنصری وفا نکند
1232. بحر را کوزه احتوا نکند
1233. عالمی بایدش ز جوهر خویش
1234. تا تواند گشود دفتر خویش
1235. بعد تعمیر ارض تن باید
1236. که به امثال خویش بگراید
1237. کار دنیا به انصرام رسید
1238. خفته [را] نوبت قيام رسید
1239. سرور آگهان هر دو سرا
1240. خفته گفته ست خلق دنیا را
1241. بهر بیداری است کوس رحيل
1242. خفتگانند سالكان سبيل
1243. چون گرانخواب را کنی بیدار
1244. لازم افتد تبدّل اطوار
1245. روح باشد چو تیغ و جسم غلاف
1246. خفته پیچیده خویش را به لحاف
1247. بالش سر ز زیر هوش کشند
1248. وین لحاف بدن ز دوش کشند
1249. هله برجه زجات آخر شد
1250. از سیاهی سفید ظاهر شد
1251. هله بردار سر ز خواب غرور
1252. بین سرافیل می دهد در صور
1253. مردگان زندگی ز سر گیرند
1254. صُوَرِ برزخی به برگیرند
1255. بانگ دیگر ز صور روح فزا
1256. صُور حشری آورد پیدا
1257. بانگ اول که با جهان باشد
1258. مرگ جسم و حیات جان باشد
1259. نفخ ثانی بود قیام به حق
1260. پایداری به هستی مطلق
1261. اختلافات این هلاک و حیات
1262. ز اختلاف مراتب است و جهات
1263. باکمال تباین این جوق
1264. جملگی را توجّه است به فوق
1265. همه پویان به سوی غایاتند
1266. بی نهایات ناقص الذّاتند
1267. می نمایند قطع وادی فصل
1268. جنبش فرع، راجع است به اصل
1269. جمع گردند سالكان سبيل
1270. همه یک جا به بانگ اسرافیل
1271. چون برآید صفیر یا بشری
1272. رخ نماید قیامت کبری
1273. نور قاهر دمد ز مشرق وصل
1274. روشنیها کند رجوع به اصل
1275. انکشاف تجلّی ابدی
1276. برد از دیده نقص کم مددی
1277. جلوۂ ساقی آشکار شود
1278. باده صافیّ و بی خمار شود
1279. برقع پرده های پنداری
1280. جلوۀ شاهدان بازاری
1281. همه از پیش دیده برخیزد
1282. قامت او قیامت انگیزد
1283. دهر، دامن فشاند از کی و چند
1284. خرگه آسمان فروپیچند
1285. رسد از انکشاف آیت نور
1286. جمع الشّمس و القمر به ظهور
1287. رجعت فرعها به اصل شود
1288. شب هجران صباح وصل شود
1289. مستنير ومنير جمع آیند
1290. مستفیض و مفيض بگرایند
1291. فرق ارواح خیزد از اشباح
1292. بگرايد نفوس با ارواح
1293. آسمان و زمین کند رجعت
1294. به مقام کمال جمعیّت
1295. شقّۀ آستین زند تحقیق
1296. به غبار تفرّق و تفریق
1297. عقل را نسبت صور دور است
1298. به هیولی که بحر مسجور است
1299. نور و ذوالنّور، وحدت انگیزد
1300. فعل و فاعل به هم درآمیزد
1301. شمس انوار، بی عطا آید
1302. روزِ اِنشَقَّتِ السّما آید
1303. چون دهد جلوه، نور باهر را
1304. نار واحد کند عناصر را
1305. طول ابعاد مرتفع گردد
1306. عرض احجام ممتنع گردد
1307. متعیّن ز بس که مدهوش است
1308. کوه خارا چو عهن منفوش است
1309. بحر و بر اتّصال درگیرد
1310. فوق وتحت، امتیاز برگیرد
1311. ستر برخیزد از حجاب اندیش
1312. یوم تُبلی السرائر آید پیش
1313. يوم مجموع و يوم مشهود است
1314. قاع صفصف زمین ممدود است
1315. قضى الامر بينهم بالحق
1316. فتری کلَّ باطلٍ يزهق
1317. موت عارف، قیامت است و قیام
1318. بعد بعث از قبور، حشر عوام
1319. پس حیات خواص متّصل است
1320. در حقیقت ز موت منفصل است
1321. زنده را موت و فوت هرگز نیست
1322. حکم مردن به زنده جایز نیست
1323. آنکه جایز بود ورا مردن
1324. زندگی مرد راست جان کندن
1325. عارف از موت اختیاری خویش
1326. زندگی دید و پایداری خویش
1327. او به دنیا در آخرت باشد
1328. در میان کی مباعدت باشد؟
1329. در خور این مفاخرت ماییم
1330. می دنیا و آخرت ماییم
1331. گفته مبعوث واجب الطّاعت
1332. لاتفرّق ببعث و السّاعت
1333. نک قیامت منم، جدایی نیست
1334. جای تشکیک و سست رایی نیست
1335. روح انسان مدّبر صور است
1336. خلع و تبدیل آن ز حد به در است
1337. چه به دنیا چه آخرت چه مثال
1338. حامل صورت است در هر حال
1339. اولین صورتی که یافت حصول
1340. کرد از برزخ مثال قبول
1341. اخذ ميثاق از او نمود خدای
1342. پس از آن شد بشیر راهنمای
1343. چون تعلّق گرفت روح به تن
1344. این دوم صورت است تا مردن
1345. خلع اول نمود و شد محشور
1346. از سرای غرور و ظلمت و نور
1347. چون ز گرد بساط جسمانی
1348. آمدش وقت دامن افشانی
1349. کرد تحویل در سوم صورت
1350. حشر میّت بود در آن کسوت
1351. صورت آن است تا به وقت سؤال
1352. هم نماید بدل محوّل حال
1353. تا که بعد از سؤال هم گیرد
1354. صورتی در کنار بپذیرد
1355. مدّتی برزخی بود محشور
1356. تا رسد وقت بعث و نفخۀ صور
1357. هم به کل از مفارق دنیا
1358. می کند انتقال روز جزا
1359. تا سؤالی اگر بود باقی
1360. چون میش در قدح کند ساقی
1361. ساقی و دُرد را ایاغ آید
1362. همگی طی شود فراغ آیدا
1363. حشر در صورتی شود پس از آن
1364. که بود در خور جحیم و جنان
1365. اهل نازند جملگی مسؤول
1366. به تقاضای شوم و طبع فضول
1367. ور سؤالی نمانده روز جزا
1368. حشر جنّت بود به او زیبا
1369. زان سپس چونکه آیدش به نظر
1370. شوق جنّت پر از متاع صُور
1371. هرچه مستحسن آیدش ز آنها
1372. در همان حشر او شود پیدا
1373. لايزال این بود به جنّت کار
1374. دائم الحشر در صور بسیار
1375. چونکه تکرار در تجلّی نیست
1376. هر یکی تازه در پی دگری ست
1377. متجلّی اليه را هم باز
1378. نسبتی بایدش نمودن ساز
1379. تا شود مستعدّ هر یک از آن
1380. متجدّد شود صور به جنان
1381. در صور حشر بی تناهی را
1382. نسبت خاص دان تجلّی را
1383. اینهمه بسط ملک سلطانی ست
1384. اتّساع بساط رحمانی ست
1385. ور تو را چشم تیزبین باشد
1386. حالت اکنون هم اینچنین باشد
1387. در تو هر حالتی که یافت ظهور
1388. به همان وصف و صورتی محشور
1389. رودت گر ز سر گران خوابی
1390. هر تغیّر که در صفت یابی
1391. حشر آن دم به صورت دگر است
1392. که مناسب به حال ماظهر است
1393. صورت شادی و غمت یک نیست
1394. همچنین شهوت و غضب، شکّ نیست
1395. باز هنگام طاعت و عصیان
1396. در صور هم تجدّد است عیان
1397. وقت مستىّ و وقت مخموری
1398. سحر وصل و شام مهجوری
1399. در مقام رضا و تسليم است
1400. دم امّید و ساعت بیم است
1401. هر نفس حشر مختلف داری
1402. هرچه صورت گرفت بگذاری
1403. لیک از آن غافلی که هوشت نیست
1404. کر و کوری، که چشم و گوشت نیست
1405. غفلت آسوده داردت اکنون
1406. کل حزبٍ بما لهم فرحون
1407. هرچه ادراک آن حواس کند
1408. روح از آن شربتی به کاس کند
1409. اثر مدرکات حسّی تو
1410. بگراید به روح علوی تو
1411. نقش تصویر جمله ادراکات
1412. شودت جمع در صحیفۀ ذات
1413. خیر و شر هر چه می کنی هم نیز
1414. ثبت گردد در آن کتاب عزیز
1415. خاصه اوصاف راسخ البنيان
1416. که نگردد حک از صحیفۀ جان
1417. چون ز دنیا بریده شد املت
1418. نقش باشد صحيفۀ عملت
1419. این زمان منطوی ست این طومار
1420. نیست مشکوک بر اولی الابصار
1421. مگر آنان که چشم دل دارند
1422. دل فارغ ز آب و گل دارند
1423. چو گشایند پرده های حساب
1424. آشکارا شود رقوم و کتاب
1425. شغل حسّی حجاب دیده بود
1426. حس چو رخ تافت، نفس دیده شود
1427. آن زمان فاش هر نهان گردد
1428. حشر آن دم تو را عیان گردد
1429. غفلت از خویش داشت بی خبرت
1430. ما کشیدیم پرده از نظرت
1431. این زمان چشم تیزبین داری
1432. پرتو صبح راستین داری
1433. هرچه در پرده داشتی پنهان
1434. جان کتاب الله است، ناطق از آن
1435. نقش بر بسته ایم کار تو را
1436. کرده در دامنت ثمار تو را
1437. نسخه کردیمت آشکار و ضمیر
1438. نه صغیری برون از آن، نه کبیر
1439. هرچه خود کشته ای به بار آید
1440. خرمن کشت در کنار آید
1441. متبدّل نگشته کشتۀ كس
1442. جو ز جو روید و عدس ز عدس
1443. خارخاری به باغ گل ندهد
1444. شاخ گل هم، ز حدّ خود نجهد
1445. انقلاب حقایق است محال
1446. خود کتابیّ و می گشایی فال
1447. صد ره ار فال برزنی کم و بیش
1448. خود به فال خود آیی ای درویش
1449. هست میزان عبارت از معیار
1450. پی تشخیص پایه و مقدار
1451. تا بسنجند قدر اشیا را
1452. صورتش مختلف بود ما را
1453. ز اختلاف حقایق اعیان
1454. وضع میزان شود مناسب آن
1455. در قیامت نهند میزان را
1456. سختن قدر و قیمت انسان را
1457. تا بسنجد کم و زیاد همه
1458. عمل و علم و اعتقاد همه
1459. روز بازار حشر، این میزان
1460. نیست جز فرد کامل انسان
1461. تا ازو مر تو را چه مایه رسد
1462. در موالات او چه پایه رسد
1463. قرب و بعد تو از طریقت او
1464. عدم اقتفا به سیرت او
1465. هست نقص و کمال ذات تو را
1466. حسنات است و سیئات تو را
1467. پس نبیّ و وصی در امّت خویش
1468. هست میزان معدلت اندیش
1469. لاجرم گفته اند آل رسول
1470. محک امتحان ردّ و قبول
1471. که موازین معدلت ماییم
1472. کاشف قدر و منزلت ماییم
1473. ز ابتدای حدوث خود انسان
1474. تا به هنگام رفتنش ز جهان
1475. حرکات طبیعتش باشد
1476. انتقالات فطرتش باشد
1477. شد به هر صورتی که بزم آرا
1478. لَم يَزل ينتقل الى الاُخرا
1479. به همین بعد رحلت از دنیا
1480. به صراط خود است، ره پیما
1481. گر نمايد مساعدت توفيق
1482. اِنّهُ خيرُ صاحبٍ و رفیق
1483. کند از هر مقام و منزل نقل
1484. تا شود متّصل به عالم عقل
1485. این به شرطی که اهل آن باشد
1486. جوهرش از مقرّبان باشد
1487. یا به اهل یمین کند پیوند
1488. به توسّط اگر بود خرسند
1489. ور بود مثل طبع شيطانش
1490. بخت سازد قرین خذلانش
1491. حشر او را کنند با حشرات
1492. عاقبت واجب است جمع شتات
1493. شود آخر، به دیو و دد محشور
1494. در ظلام نشیبگاه غرور
1495. معنی مطلق صراط این است
1496. پیش چشمی که پاک و حق بين است
1497. از صراط آنچه مستقیم آید
1498. رهبر جنّت و نعیم آید
1499. سالكش ساکن جنان گردد
1500. مورد رحمت و امان گردد
1501. ره توحید، معرفت باشد
1502. جادۀ تنگ معدلت باشد
1503. که توسّط میان اضداد است
1504. انحراف از توسّط، ایجاد است
1505. شرط این ره شناس در هر حال
1506. التزام صوالح اعمال
1507. شرع و ملّت، صراط حق باشد
1508. سالکش بر سماط حق باشد
1509. چون دم تیغ تیز، باریک است
1510. بی چراغ دلیل، تاریک است
1511. دیده را گر خدای نور دهد
1512. در ریاضت، دل صبور دهد
1513. می تواند سلوک این ره کرد
1514. خامه این گفت و قصّه کوته کرد
1515. آخرت جنّت است یا نار است
1516. کشته ات یا گل است یا خار است
1517. دو بود هر یکی ز جنّت و نار
1518. گر که اهل حقیقتی هش دار
1519. آنچه معقول از جنان باشد
1520. آن بهشت مقرّبان باشد
1521. حظّ عقلی که بعد ازین دنیاست
1522. جاودان جنّت ذوی القرباست
1523. ناشی از علم و معرفت باشد
1524. لذّت آن، مشاهدت باشد
1525. لذّتی چون شهود عقلی نیست
1526. ذوق عقلی گواه این معنی ست
1527. کُنه آن را به وصف نتوان یافت
1528. سندس آری ز پشم نتوان یافت
1529. هست محسوس، جنّت دومین
1530. بر اصحاب قرب و اهل یقین
1531. حسّ ایشان نماید ادراکش
1532. کند احساس کی هوسناکش؟
1533. دلگشا جنّتی ست، بی پایان
1534. متحیّر شود خیال در آن
1535. عین حسّ قوّت خيال شود
1536. متجسّم در آن مثال شود
1537. یافت قوّت در آخرت چو خیال
1538. حَشَم نفس و قدرت متعال
1539. علمها در نظر عیان گردد
1540. هرچه خواهش کنی، چنان گردد
1541. هر چه لذّت بری ز حور و قصور
1542. همه موجود باشد و مقدور
1543. گر تو حسّ خیال بشناسی
1544. زان قویتر نیابی احساسی
1545. می شود بذر این بهشت خیال
1546. خلق نیکو و صالح اعمال
1547. انبیا شمّه ای از آن گفتند
1548. مجملی گوهر بیان سفتند
1549. گر ببینی مآثر نبوی
1550. شودت نور چشم و عقل، قوی
1551. هكذا النّار قسمت قسمين
1552. كشفت كلّنا برأی العين
1553. زان دو، یک نار، نار معقول است
1554. که به اهل نفاق موكول است
1555. متكبّر، وقود آن باشد
1556. خانه سوز مکذّبان باشد
1557. خوانده در وحی، نار موقده اش
1558. جا به جیب و کنار افئده اش
1559. وان دگر نار، نار محسوس است
1560. متجسّم همیشه ملموس است
1561. تف این شعله جسم و جان سوزد
1562. چو خس، ابدان كافران سوزد
1563. هر دو در عالم خیال بود
1564. متجسّم در آن مثال بود
1565. گر چه معقول گفتم اول را
1566. بشنو اکنون ز من مفصّل را
1567. عقل و حس را به هم نباشد کار
1568. این به نسبت بود، شگفت مدار
1569. آنچه معقول گفتمش نسبی ست
1570. به تبع، فرع عالم عقلی ست
1571. منشأش فقد عقل و انوار است
1572. عدم علم و کشف اسرار است
1573. خواه از انکار و جحد خیزد آن
1574. یا به حرمان ز دولت عرفان
1575. ترک فعل است سلب امدادش
1576. فقد علم و حصول اضدادش
1577. عدم قوّت هیولانی
1578. وآنکه جهل مرکّبش خوانی
1579. اعوجاج سلیقه را کاسد
1580. وان رسوخ عقاید فاسد
1581. سلطنتهای نفس امّاره
1582. دلخوریهای حرص بیچاره
1583. دل بی علم و معرفت دل نیست
1584. کالبد، بی کمال، سوختنی ست
1585. بی هنر دان درخت بی مایه
1586. نی ثمر، نی خواص، نی سایه
1587. خشک چوبی تهی، پر از کژدم
1588. چه کنی گر نسازیش هیزم؟
1589. المی را که در جزا بیند
1590. المی سخت و جانگزا بیند
1591. عالم عقلیش اگر گفتم
1592. حکمت مخفی، از تو ننهفتم
1593. در تقابل به جنّت عقلی
1594. از تشاکل به لذّت عقلی
1595. الم و لذّت از مشاکلت است
1596. نسبت عقل، از مقابلت است
1597. چون الم، با عدم رجوع نمود
1598. متصوّر عدم بود ز وجود
1599. جنّت و نار مکتسب باشد
1600. صورت رحمت و غضب باشد
1601. الم است آن ولی شعورش نه
1602. خبری از خود و قصورش نه
1603. این دو گر در هلاک، مشترک است
1604. لیک آسوده، هر یکی ز یک است
1605. آن بلاهت به از فطانت توست
1606. وجع این به از امانت توست
1607. وان دگر دوزخی که محسوس است
1608. عالم حسرت است و افسوس است
1609. در جدایی ز الفت دنیا
1610. وز تعلّق به این فریب سرا
1611. رنج فقدان او فرو گیرد
1612. که به هر دم، به صد الم میرد
1613. ارتکاب قبایح اعمال
1614. اعتیاد کواذب اقوال
1615. ملكات ردیّۀ اخلاق
1616. دل نهادن به خلق از خلّاق
1617. انبعاث فساد شیطانی
1618. احتلام نظام سلطانی
1619. همه در نفس، مرتسخ گشته
1620. به دو صد مار و مور آغشته
1621. نفس چون گشته است کاسب آن
1622. صُوَری برزند مناسب آن
1623. متجسّم شود در آن عالم
1624. صُوَرِ جمله بی زیاده و کم
1625. هر که امروز، در مظالم مرد
1626. رفت و با خویش دوزخی را برد
1627. آنچه نفس غریزیش خوانی
1628. آن چو افلاج دان و بی جانی
1629. خود به خود برفروختی دوزخ
1630. از هلاک و گناه یوم نفخ
1631. این تمكّن چو نقش پیدا کرد
1632. نتواند که ترک انشا کرد
1633. هست پیوسته، تلخ، کام از وی
1634. متأذّی بود مدام از وی
1635. این چنان است، کاندرین مرصد
1636. نفس را چون مصیبتی برسد
1637. هر زمانی که آن خطور کند
1638. سلب آسایش و سرور کند
1639. متأذّی شود، غم آلوده
1640. زهر جانکاه غصّه پیموده
1641. نتواند که یاد آن نکند
1642. دل از آن بار غم گران نکند
1643. لیکن اندر شواغل دنیا
1644. یاد از آن محنت آید، احيانا
1645. شودش بعد یک دو لمحه، ذهول
1646. دل به کار دگر کند مشغول
1647. آخرت عکس این جهان باشد
1648. از شواغل، نه این، نه آن باشد
1649. عدم شاغل و صفای محل
1650. قوّت نفس و اجتماع جُمل
1651. ره ندارد در آن، فراموشی
1652. نه خمار و نه خواب و بی هوشی
1653. می نگنجد هُناک، راح به روح
1654. نه سوادِ شب ونه فتق صبوح
1655. لا جرم تلک اجتباهُ معک
1656. اَلم النّفس قسط لاینفک
1657. لیک از آنجا که نیست این شبهات
1658. نفس را عین سنخ جوهر ذات
1659. عقل، آزادی احتمال دهد
1660. گر خدا خواهد، انفعال دهد
1661. کامل افتد چو جوهر انسان
1662. با نبیّ و ولی بود به عیان
1663. در نبوّت دو اعتبارستی
1664. هم ولایت بر آن مدارستی
1665. یکی اطلاق دان دگر تقیید
1666. علم خاص است و اصطلاح جدید
1667. مطلق آن، حقیقی ازلی ست
1668. عالم السّر بر خفیّ و جلی ست
1669. طلبد با زبان استعداد
1670. هر حقیقت ز وی حصول مراد
1671. این نبوّت که تا ابد باقی ست
1672. همگی را به فیض خود ساقی ست
1673. فیض ابنای او به تعمیم است
1674. در حقیقت کمال تعليم است
1675. هست اعلا قلم عبارت او
1676. عقل اول خطاب حضرت او
1677. زین خطابات آنچه مقصود است
1678. صاحب این مقام محمود است
1679. شده موسوم در لسان امم
1680. لوح محفوظ و روح اعظم هم
1681. سوی فیضش طموح آمال است
1682. استناد علوم و اعمال است
1683. آنچه فرموده، قطب بطحایی
1684. آن در ایجاد، علّت غایی
1685. شاه لولاک و افسر اقبال
1686. آفتاب سپهر عزّ و جلال
1687. لوح عنوان نواز دفتر کل
1688. احمد مرسل، افتخار رُسُل
1689. که نخست آفریده، نور من است
1690. مظهر اوّلین ظهور من است
1691. این اشارت به آن مقام بود
1692. که نبوّت به وصف عام بود
1693. و كذا ما افاده آن خاتم
1694. که نبی بودم و نبود آدم
1695. من اگر عقل را نبی گفتم
1696. گهر راز معرفت سُفتم
1697. او به نام نبوّت است احق
1698. باطن او ولایت مطلق
1699. هم ازین جاست اینکه گفته رسول
1700. مخبر از اتّحاد زوج بتول
1701. هستم از صبح صادق ازلی
1702. واحد النّور با علىّ ولی
1703. هم چنین گفته آن ولی امم
1704. من ولی بودم و نبود آدم
1705. از نبوّت مقیّد آنچه بود
1706. هست اخبار، از کمال احد
1707. اطّلاع از حقایق هستی
1708. در عیار بلندی و پستی
1709. پس اگر ضم شود به این تبلیغ
1710. حکم تعلیم، بالسان بليغ
1711. ادب خاص و عام فرماید
1712. به سیاست قیام فرماید
1713. این نبوّت به نام تشریعی ست
1714. مطلب از وی بجز رسالت نیست
1715. هم ولایت برین قیاس بود
1716. روشن است این، نه التباس بود
1717. شد مقیّد مقوّم از مطلق
1718. وجه مطلق مقیّد است، الحق
1719. ظاهرش پشت کار و باطن روست
1720. که فنا در حق و بقای به اوست
1721. زان مراتب که در نبیّ و ولی ست
1722. خاتمیّت مقام فوقانی ست
1723. ختم مطلق، مقام مصطفوی ست
1724. در ولایت ظهور مرتضوی ست
1725. زین خاتم کنم سلیمانی
1726. دین و دولت مراست ارزانی
1727. نقش دولت مراست سکّه به زر
1728. که رساندم به داغ عشق جگر
1729. آن فدایی غلام دیرینم
1730. که موالات این دو، شد دینم
1731. دو نگویم، دویی ز احولی است
1732. ولی من نبی، نبی ولی است
1733. من ندارم در این قضیّه شکی
1734. که بود نایب و منوب یکی
1735. آن گروهی که قدر نشناسند
1736. پیشم انسان نیند، نسناسند
1737. وای بر حال قدرنشناسان
1738. در وبال خودند، نسناسان
1739. سبب اختلاف در ادیان
1740. حسد است و عداوت و طغیان
1741. طلب سروری ست هم ز اسباب
1742. که جهانی از این تب است به تاب
1743. جهل، پیوسته در هوای دگر
1744. عصبیّت بود بلای دگر
1745. بی خرد راست رسم و آیینی
1746. کرد مجهول خویش را دینی
1747. سر نهادند قوم حق نشناس
1748. در پی اتّباع رأی و قياس
1749. سر این قوم زشت ابلیس است
1750. که امام قیاس و تدلیس است
1751. رشکش آمد به دولت آدم
1752. از تکبّر نکرد، گردن خم
1753. بافت درهم قیاسکی چالاک
1754. که من از آتشم، حریف از خاک
1755. گشت این شبهه، مایۀ شُبهات
1756. که مفصّل شده ست در تورات
1757. این چنین کرد بعد ازو قابیل
1758. که حسد برگماشت بر هابیل
1759. بعد از آن در قبیله جاری شد
1760. در طباع خسیسه ساری شد
1761. اختلافات اگر چه شد بسیار
1762. لیک اصول خلاف باشد چار
1763. اختلافی که در خدا دارند
1764. انحرافی کز انبيا دارند
1765. سومین اختلافشان به امام
1766. چارمین اختلاف در احکام
1767. جهل در معنی خدا و رسول
1768. شده هنگامه ساز ردّ و قبول
1769. جاهل معنی امامت را
1770. نبود دیدۀ صواب نما
1771. این که یک فرقه هم به قلب و زبان
1772. در فروعند، مختلف گویان
1773. سبب این است، کز بصیرت کم
1774. متشابه نداند از محکم
1775. غير معلوم، عامه را دین است
1776. کار اینان به ظنّ و تخمین است
1777. چشم از آیات راست پوشیدند
1778. به قیاس و دروغ کوشیدند
1779. ناقصان، در عوام کالانعام
1780. گاه مفتی شدند و گاه امام
1781. بس که تهمت به مصطفی بستند
1782. بر خلایق ره هدی بستند
1783. خاصه در عهد آل بوسفیان
1784. که نمودند شرع دین ویران
1785. عصر مروانیان چه می پرسی؟
1786. از فساد زمان چه می پرسی؟
1787. تا جهان را یل خراسانی
1788. پاک کرد از عروج مروانی
1789. خَسِ عبّاسیان بلند نمود
1790. آتشی را که بر فلک شد دود
1791. همه اعدای دین مصطفوی
1792. دشمن خاندان مرتضوی
1793. مفتیان و قضات باطن کور
1794. همه شب مست و هر سحر مخمور
1795. تا برآورد از آن گروه، دمار
1796. عاقبت تیغ آبدار تتار
1797. شد جهان شسته از بنی عباس
1798. دامن خاک، پاک از آن ارجاس
1799. کبریای جلال تیغ کشید
1800. همه را تیغ بی دریغ کشید
1801. هر که واقف ز کار ایشان است
1802. در شعار و دثار ایشان است
1803. بُود آگه که در بنی آدم
1804. کس نکرده ست این فساد و ستم
1805. ز آنچه کردند این گروه عنید
1806. شرمساری کشید، روح یزید
1807. این عبارت کلام مأمون است
1808. کافضل این جماعت دون است
1809. هرگه، از خشم و کین برآشفتی
1810. رو به عبّاسیان همی گفتی
1811. که شمایید نطفۀ مستان
1812. زاده از فرج قحبه گان جهان
1813. پدر ارشد خلیفه، رشید
1814. پردۀ محرمان خویش درید
1815. هر چه کشتید در کنار من است
1816. دودۀ خویش، ننگ و عار من است
1817. ناقل این حدیث، بی کم و بیش
1818. سنیّانند از خليفۀ خویش
1819. یاد اینان کراهت انگیز است
1820. زنگ آیینۀ صفا خیز است
1821. شهرت کار این گروه خبيث
1822. بی نیاز است از بیان و حدیث
1823. مدّعا اینکه روزگار دراز
1824. در صد فتنه شد به خلق فراز
1825. خلفای زمانه یارانند
1826. دین و ایمان دگر چه سان مانند؟
1827. عرض تقلید، قاف تا قاف است
1828. کیش اسلام ارث اخلاف است
1829. ناقصان زمانه کور و کرند
1830. رهسپاران کوی دل دگرند
1831. تیره بختان بی صفایی چند
1832. روز کوران بی عصایی چند
1833. آن یکی را به یاری توفیق
1834. حسن بصری است، پیر طریق
1835. وان دگر، راه اعتزال رود
1836. به قفای رَمِ غزال رود
1837. اشعری طعنه زن به معتزلی ست
1838. کاعتقادش ضلال و تیره دلی ست
1839. دیگری خصم جان، اشاعره را
1840. به از ایشان نهد، اباغره را
1841. یکی از هر دو بر کرانه رود
1842. پی کرّامیان روانه شود
1843. وان سفيه دگر ز کون خری
1844. پی سفیان نموده ره سپری
1845. سجده بر راه فرض نوری را؟!
1846. سامری وار، عجل ثوری را
1847. وان دگر را خطاب، خطّابی ست
1848. سرمۀ دیدۂ گرانخوابی ست
1849. جان نثار معلّل است یکی!؟
1850. توتیای یقین، غبار شکی
1851. دیگری در جهان بود کامش
1852. انتظام کلام نظّامش
1853. وان دگر کامل از مریدی شد
1854. دم منصور ما تریدی شد
1855. کرده ابداع دين نو، مالک
1856. پی او گشته زمره ای هالک
1857. مرده شکلی که بوی جیفه دهد
1858. جان به فتوای بوحنيفه دهد
1859. شافعی گشته آشکار و خفی
1860. خصم ناموس سیرت حنفی
1861. حنبلی پیشوای مشتی خر
1862. نه خمش خر، خران دعوی گر
1863. گفته افسار گمرهی را دین
1864. قاف تقلید کرده داغ سرین
1865. درهم افتادگان به مشت و لگد
1866. از خری کرده در حماقت، کد
1867. شده زین زمرۀ تعصّب گر
1868. هر یکی، میخ مقعد دیگر
1869. تو ازین گیر و دار غصّه مخور
1870. سر خر راست، گوش خر در خور
1871. گر نباشد خر الحسب للذّات
1872. که زند دم ز انكر الاصوات؟
1873. همگی را کبند و مرکوبند
1874. زیر و بالای یکدگر چوبند
1875. تا به کی از ملوک عبّاسی
1876. شهرۀ عصر خود به نسناسی؟
1877. چونکه ادراک این فضیحت کرد
1878. خلق را منع و زجر و غلظت کرد
1879. که دگر ترک اجتهاد کنند
1880. عرصه این است، تا گشاد کنند
1881. هر چه بودند اگر فقيه و سفیه
1882. مجتهد بس بود چهار فقیه
1883. گر کسی خارج از چهار آرند
1884. هر که باشد، به گیر و دار آرند
1885. سنّیان را که بدهزاران کیش
1886. [سخت] ننگ و بلایی آمد پیش
1887. رفت اطناب و اختصار آمد
1888. چاره ناچار تا چهار آمد
1889. بر مرور دهور مذهبها
1890. از میان رفت و چار ماند بجا
1891. کرد گرگ آشتی، چهار به هم
1892. لیک در فکر کارزار به هم
1893. فخر رازیّ و حجّة الاسلام
1894. قاضی ماضی مراغه، نظام
1895. حنفی را فضيحتی کردند
1896. مذهبش را به صورتی کردند
1897. که به کافر نکرده اند آن کار
1898. مرحبا دین و حبّذا پیکار
1899. هر که گردد ز جهل، يافه سرای
1900. خواهد آخر شنید، طعن بجای
1901. باشد اسلام اگر تعصّب و جهل
1902. کیش حجّاج بهتر است از سهل
1903. گر مسلمانی این بود، صد بار
1904. کیش ملحد به است ازین پیکار
1905. ملحد آسوده فارغ البال است
1906. ای مسلمان، تو را چه احوال است؟
1907. باشد احمق سرشت، مسلم اگر
1908. خر ز خر باز هم، بود بهتر
1909. باشد اخلاق زشت اگر ایمان
1910. یک مسلمان مباد، گو به جهان
1911. شرط اسلام اگر بود این قید
1912. جحی افضل بود بسی ز جنید
1913. این بلایا که نزل جمهور است
1914. از خلاف رسول، مجبور است
1915. ترک نصّ و وصیّتش کردند
1916. عهد او را، پَسِ سر افکندند
1917. اوصیای ویند، شمع هدا
1918. رهنمایان سالكان خدا
1919. اُمنای حقایق ایشانند
1920. خلفا بر خلایق ایشانند
1921. اهل ذكرند و اهلبيت صفا
1922. هم اولی الامر وهم ذوی القربا
1923. فرح حال عالمند و فتوح
1924. در نجات از بلا، سفينۀ نوح
1925. حجّت حق و ثانیِ ثقلین
1926. اَعرَض النّاسُ عن كلا النّجدین
1927. شرع و قرآن هم، اوصیا دانند
1928. همه را دیگران کجا دانند؟
1929. هر که نشناخت خضر، گمراه است
1930. سالک راه نیست، در چاه است
1931. انحراف از سبیل حق وصواب
1932. در نیاید به حدّ و حصر و حساب
1933. روش خطّ مستقیم یکی ست
1934. انحرافات را، حسابی نیست
1935. منحرف در سلوک، بسیار است
1936. بر خط مستقیم، دشوار است
1937. مهبط وحی، مصطفی فرمود
1938. که مرا پیر کرد سورۀ هود
1939. این اشارت به امر فاَستَقِم است
1940. هرچه دانی صعوبت تو کم است
1941. كان صراطی ست، تیزتر از تیغ
1942. هر که لرزد، خورد فسوس و دریغ
1943. عنق اللّيل زلّتش باشد
1944. لهب النّار حدّتش باشد
1945. هر سبک مغز کی تواند رفت؟
1946. بوریا، نیست مرد آتش و نفت
1947. نور یزدان مگر رفیق شود
1948. که قدم سای این طریق شود
1949. نشود رهنورد، هر مفلوک
1950. مرد باید به راه حق و سلوک
1951. چونکه ایمان و کفر اقسام است
1952. دانش جمله شرط اسلام است
1953. کفر را چون مراتب است بسی
1954. نرسیده ست بی شناخت کسی
1955. مؤمن خاص، او تواند بود
1956. کز دل انواع کفر، جمله زدود
1957. کفر و ایمان به شرع و منساق است
1958. متقابل به شرط اطلاق است
1959. باقی آن مراتب معدود
1960. متقابل نمی تواند بود
1961. آنچه ایمان خالص است و قویم
1962. بود آن، مر خدای را تسلیم
1963. علم و تصدیق جمله قول رسول
1964. در جميع فروع و كلّ اصول
1965. علم و تصدیق، باز هم محکم
1966. اعتراف زبان و دل باهم
1967. امر او را به جای آوردن
1968. اجتناب نواهیش کردن
1969. حدّ ایمان مطلق این باشد
1970. هر که را هست، مرد دین باشد
1971. پس اگر صیت دعوی نبوی
1972. یا که برخی ز شرع مصطفوی
1973. به کسی نارسیده باشد آن
1974. ره نداند به چشمۀ حیوان
1975. خواه نشنیدنش سبب باشد
1976. يانفهمیدنش سبب باشد
1977. او درین حال، کافر است به جهل
1978. بود از کافران عذابش سهل
1979. بلکه باشد که زمره ای زاینان
1980. می نبینند از عذاب زیان
1981. كفر ادنی و اهون آن کفر است
1982. قابل رحمت این چنین کفر است
1983. ذكر مستضعفین در استثنا
1984. شاهد است و به مدّعاست گوا
1985. چون هدایت میسّرش نشود
1986. خضر توفیق، رهبرش نشود
1987. کار آن كس حواله با کرم است
1988. روز عدل است و معدلت حَكَم است
1989. و آنکه او را رسیده باشد شرع
1990. شده آگه ز دین، چه اصل و چه فرع
1991. لیکن از سرکشیّ نفس عنيد
1992. یا ز شرّ تعصّب و تقلید
1993. همۀ شرع را کند انکار
1994. یا به مغزش نیاورد اقرار
1995. باشد این نوع کفر، کفر جحود
1996. آوخ آوخ ز شرّ نفس عنود
1997. گفته یزدان عذاب آن را سخت
1998. به جهنم کشید خواهد رخت
1999. و آنکه او را رسیده باشد دین
2000. بسته باشد به خویش، شرع متین
2001. کرده اندیشه، کرّ و فرّی را
2002. جَرِّ نفعی و دفع ضرّی را
2003. معرفت با زبان و ظاهر حال
2004. منکرانِ به قلب زشت سگال
2005. این مسمّى بود به کفر و نفاق
2006. سَيَذوقوا و مالهم من واق
2007. اعتراف زبان ندارد سود
2008. در اشدّ عذاب خواهد بود
2009. وآنکه او را رسیده باشد کیش
2010. معترف هم به باطن سر خویش
2011. لیکن انکار آن کند به زبان
2012. از حسد یا تعصّب و طغيان
2013. باشد این کفر را تهوّر، نام
2014. به اليم عذاب، زهرآشام
2015. و آنکه آگه بود ز دین حقيق
2016. کرده هم از زبان و دل تصدیق
2017. لیکن او را بصیرتی نبود
2018. نور چشم و سریرتی نبود
2019. کجی رأى و فهم و فکر غلط
2020. می برد مرد را به دار سخط
2021. حبّ تقليد قول کج فهمان
2022. گمرهی در تعصّب ایمان
2023. کافرت می کند به کفر وضلال
2024. در ضلالت مجو نجات مآل
2025. و آنکه آگه بود ز دعوت دین
2026. وز بصیرت، مصدّقش به یقین
2027. به زبان مؤمن و به دل مؤمن
2028. کرده اذعان، به ظاهر و باطن
2029. لیکن از امر و نهی درگذرد
2030. این تجاوز، گهی به کار برد
2031. داند آن شیوه را خطا و زلل
2032. معترف خود به قبح ما يفعل
2033. غلبات هوا ونفس فضول
2034. داردش بر خلاف حکم رسول
2035. نام این کفر، فسق و عصیان است
2036. فسق، نفی کمال ایمان است
2037. فسق و عصیان اگر چه ای کامل
2038. اصل ایمان نمی کند زایل
2039. لیک نقص کمال آن باشد
2040. سلب حسن و جمال آن باشد
2041. چون کبایر ازو شود صادر
2042. می توان گفتش آن زمان، کافر
2043. هر که عاصی به کردگار شود
2044. مستحقّ دخول نار شود
2045. اصل ایمان سرشت اگر داری
2046. نکند دفع این سزاواری
2047. اثر، ایمانش آنقدر دارد
2048. که سزای خلود نگذارد
2049. در همه حال، چونکه بدهد سود
2050. می توانی شمردنش مقصود
2051. هست بر فسق، حمل کفر سزای
2052. ترک حج را شمرده کفر، خدای
2053. کفر هم در کلام مصطفوی
2054. شده مُسند، به فاسقان غوی
2055. چون که این چاره شد تو را معلوم
2056. می شود استفاده از مفهوم
2057. که اگر مطلبی ز شرع محیط
2058. می نداند کسی به جهل بسيط
2059. رگی از کفر جهل با وی هست
2060. شسته است از کمال ایمان دست
2061. وان کسی را که روی دل به خداست
2062. منکر اتّباع نفس و هواست
2063. امتثال عوام، حق دارد
2064. امر و نهیش ز دست نگذارد
2065. ور شود کس ز دوری توفیق
2066. منکر حقِّ واجب التّصديق
2067. هست با وی، رگی ز کفر و جحود
2068. تیغ باید زدش ز نفس عنود
2069. ور کسی چیزی آورد به زبان
2070. که نباشد به دل، مصدّق آن
2071. هست با وی، رگی ز کفر و نفاق
2072. پای دارد دل و زبان به وفاق
2073. و آنکه انکار می کند به جهان
2074. آنچه را نیست میل طبعش آن
2075. و آنچه دارد موافقت به هوس
2076. هست مقبول، پیش آن ناکس
2077. عرق کفر یهودیش باشد
2078. رخ ایمان به تیشه بخراشد
2079. وآنکه گیرد، زرای خویش سبق
2080. نکند اتّباع حجّت حق
2081. هست با وی رگی ز کفر و ضلال
2082. ز آنکه فرمان نبرده، در همه حال
2083. و آنکه گرد حرام و شبهه تند
2084. قدمی لاابالیانه زند
2085. عِرقی از کفر و فسق با وی هست
2086. شسته است از کمال ایمان دست
2087. هر نفس در شمار کار خود است
2088. حافظ سرّ و آشکار خود است
2089. پس اگر سر زند گناهی ازو
2090. سرزند در ندامت، آهی ازو
2091. مؤمن خالص حقیقی اوست
2092. او به دنیا و آخرت نیکوست
2093. نم ایمان در آب و گِلها باد
2094. نور ایمان چراغ دلهاباد
2095. ای نوازندۀ دل رنجور
2096. از تو هر داغ، یک نمکدان شور
2097. اضطراب از دلم تراشد زنگ
2098. از خروش دلم خراشد، سنگ
2099. رگ جان، تار ارغنون از توست
2100. خرد آشفتۀ جنون از توست
2101. خانه سوز دل غم اندیشان
2102. نمک سینۀ جگرریشان
2103. لب زخمم، چو سوسن است کبود
2104. شده از آه گرم، روزن دود
2105. از تو دارم دلی نمک پرورد
2106. تن رنجور، آشیانۀ درد
2107. عندلیب کهن نوای توام
2108. در خروشیدنم، که نای توام
2109. قطره با فیض توست طوفان زای
2110. ذرّه بامهرت، آفتاب اندای
2111. نوبهاران نسیم باغ دلم
2112. لاله دامن زندبه داغ دلم
2113. نعمتت بیش از التماس من است
2114. منّتت، برتر از سپاس من است
2115. هیبتت، پرده پوش آن نظر است
2116. که ز خورشید تابناک تر است
2117. دل پاک، از سروش تعلیم است
2118. غرقۀ موج خیز تسنیم است
2119. خامه را از نم مداد روان
2120. مومیایی ده شکسته زبان
2121. دل و جان، جمله مستمندانت
2122. آسمانها، نطاق بندانت
2123. سربلند، آنکه در حکایت توست
2124. دم پاک بلند رایت توست
2125. از نفس برکشیده صبح، درفش
2126. پرچمی کرده این پرند بنفش
2127. قلمم موج خیز طوفان است
2128. رقمم، حرز فیلسوفان است
2129. گر نواگر شوم و گر خاموش
2130. خم دل، دارد از شرابت جوش
2131. در مدادم، فتاده موجۀ نیل
2132. می دمد خامه، صوراسرافیل
2133. کیقبادم درین جهان فسوس
2134. کز قلم می زنم، دوال به کوس
2135. کیل من، درد عشق مکیال است
2136. ناله در استخوان من، نال است
2137. گر خروشم، ز دل فگارانم
2138. ور خموشم، ز راز دارانم
2139. سر همّت فشانیی که بجاست
2140. دامن افشاندن از دنی دنیاست
2141. پارسایی، عماد ایمان است
2142. پاکبازی قمار مردان است
2143. ناکس است آنکه امّت دنیاست
2144. دل ناکس، کلوخ استنجاست
2145. دل نبندد به این سرای سپنج
2146. داده پیش از تو، رفتگان را رنج
2147. باستان نامه اش اگر خوانم
2148. پردۀ غفلت است، بدرانم
2149. من چه خوانم که خود همی خواند
2150. گوش هوشی که بشنود، داند (كذا)
2151. از متاع جهان کور و کبود
2152. آنچه برداشتیم، عبرت بود
2153. جرم کش مکر مار ضحّاک است
2154. هان که در کاسۀ جهان خاک است
2155. خاک خوردن نباشدت درخور
2156. خاکت آخر خورد، تو خاک مخور
2157. خاک خوردن دهان نیازارد
2158. تن و جان را بسی زیان دارد
2159. دارم از نعمت جهان حقير
2160. دل بی آرزو و دیدۀ سیر
2161. شکر این نعمت فزون ز قياس
2162. کرده هر موی من، زبان سپاس
2163. چشم کور گدا نمک گیر است
2164. چشم صاحب بصیرتان سیر است
2165. ساقی روزگار گول فریب
2166. می زند بر سراب نقش عجیب
2167. مهر گردون، چو بنگری، کین است
2168. باده زهر است و کاسه زرّین است
2169. امتداد زمان هزل و مجاز
2170. اژدهایی بود، دهانش باز
2171. می ندارد کرانه بیدادش
2172. طعمه، از مغز آدمی زادش
2173. آزمودیم دهر پیچاپیچ
2174. مار زهرآگن است و دیگر هیچ
2175. نقش دنیاست با دنی طبعان
2176. مار رنگین و کودک نادان
2177. هر که فکر زمانه سازی کرد
2178. از جهالت، به مار بازی کرد
2179. زهد عامه ست از دنی دنیا
2180. زهد خاصه بود ز غیر خدا
2181. تو که مرد مقام خاصانی
2182. نه که از زهد عامه، وا مانی
2183. کار آسان، گذشتن از دنیاست
2184. از سر هیچ می توان برخاست
2185. چیست دنیا؟ خیال فرج و شکم
2186. میل جاه خسیس و حبّ درم
2187. شکم و فرج را چه بنده شوی؟
2188. پی جاه و درم چه هرزه دوی؟
2189. پس امیدی به فکر پیچاپیچ
2190. صورتش پوچ بود و معنی هیچ
2191. دل نیاسودت، از تبه رایی
2192. در تن آسانی و تن آرایی
2193. مرد نبود به فکر زیب بدن
2194. نور ایمان بس است زینت تن
2195. یاد می آیدم ز عهد پدر
2196. روّح الله، روحه الاطهر
2197. آن زمان بود سال عمرم پنج
2198. رفته عمرم ز شایگانی گنج
2199. عمر، گنج و زمانه چون باد است
2200. تکیه بر باد، سست بنیاد است
2201. ناگهان عید روزگار آمد
2202. سپری شد خزان، بهار آمد
2203. فصل اردی بهشت آمد پیش
2204. سوخت اسپند، عید خیراندیش
2205. یکی از جملۀ پرستاران
2206. که به من بود مهربان از جان
2207. بهر تشريف من به نزد پدر
2208. آمد و عرضه داشت حلّۀ زر
2209. در بغل داشت، قیمتی دیبا
2210. دوزدم خواست، جامه ای زیبا
2211. چون پدر حلّه دید نپسندید
2212. سویم از چشم مهربانی دید
2213. گفت آن خادم نکوخو را
2214. مهرپرور سرشت دلجو را
2215. این نه دلسوزی و نه غمخواری ست
2216. عاقبت بینی ار کنی، یاری ست
2217. هر که اندیشۀ مآلستش
2218. نمک دوستی حلالستش
2219. کس نداند که چرخ گردون چون
2220. یکروش نیست دهر بوقلمون
2221. طفل از امروز، چون شود خوگر
2222. به پرندی قبا و حلّۀ زر
2223. شاید آن روزگار آید پیش
2224. که نیابد مرقّع درویش
2225. چونکه ناز و نعيم جوشی کرد
2226. نتواند پلاس پوشی کرد
2227. آن زمان، تلخی زمانه چشد
2228. باید از جام زهر، جرعه کشد
2229. با پسر، شفقت پدر دگر است
2230. از تو بیگانه و مرا جگر است
2231. غم او، بیشتر مراست به دل
2232. نیم از روی التفات خجل
2233. پس به من گفت این سزای تو نیست
2234. لایق جامه و قبای تو نیست
2235. مرد را زیب تن زبان باشد
2236. حلّه، پیرایۀ زنان باشد
2237. حلّه از توست، نیست کوتاهی
2238. هان ببخشش به هر که می خواهی
2239. رغبت حلّه رفت از یادم
2240. آن گرفتم، به دیگری دادم
2241. شکرلله که هفته ای مهلت
2242. یافتم از حیات کم فرصت
2243. که برین چند صفحه، ریخت قلم
2244. از خط مشک فام، طرح ارم
2245. قلمم، سرو جویباران است
2246. رقمم خطّ گلعذاران است
2247. قرنها بگذرد که طبع و قلم
2248. ازیم فیض بخش، گیرد نم
2249. می نیابی پس از هزاران سال
2250. دل دریاکش و زبان مقال
2251. همه گویا و گنگ، از کِه و مه
2252. منفذ سِفلیند، خامش به
2253. سر و مغز مقلّدان پوچ است
2254. جوز نغز مقلّدان پوچ است
2255. این به خود بستگان که می بینی
2256. خام لفظند و خاسر معنی
2257. همه لالند و خوش مقال این کلک
2258. پیر زالند و پور زال این کلک
2259. خامه البرز کوه لرزاند
2260. رگ خارا به مصرعم ماند
2261. فلتانم که در مجاز افتد
2262. لخت کوه است کز فراز افتد
2263. موج معنی، ز کلک دریا دل
2264. ریخت چندانکه بحر شد، ساحل
2265. خامه ام قصر خلد کرد بنا
2266. کس چه داند، درین سپنج سرا
2267. قصرهای ریاض رضوانی
2268. می نگنجد به کاخ دهقانی
2269. مرد باید، حریف نامۀ من
2270. نفخ صور است، بانگ خامۀ من
2271. جان کند زنده، تن بمیراند
2272. تن چه داند، قلم چه می راند؟
2273. این نگفتم که عامیان خوانند
2274. قدر این نامه، عارفان دانند
2275. در جهان نکته رس نمی بینم
2276. مرد این نامه کس نمی بینم
2277. آتش است این نوا که می دارد
2278. شعله را، مرد باد پندارد
2279. زنده را نان غذای تن باشد
2280. مرده را، خاک در دهن باشد
2281. مرغ سدره ست، کلک دستان زن
2282. گوش عامی ست، روزنِ گلخن
2283. شکن نامه، رشک چین دارم
2284. در رقم، مشک و انگبین دارم
2285. نافه، دریوزه گر، دوات مراست
2286. نیل، لب تشنۀ فرات مراست
2287. جوی شهدی که از قلم جاری ست
2288. نه شراب عوام بازاری ست
2289. دل دریا کشی همی باید
2290. که ازین جرعه، بحر پیماید
2291. بوالهوس را، مزاج صفراوی ست
2292. شهد بنمودنش، جگر کاوی ست
2293. نبرد هر کسی ز حلوا بهر
2294. که بود در مزاج بروی، زهر
2295. طفل شش روزه را طعام تريد
2296. می فشارد گلو، به عصر شدید
2297. لقمه ای گر دهی به کودک خُرد
2298. طمع از وی ببر که کودک مرد
2299. پیر کودک مزاج، بی حصر است
2300. بالغ الرّشد، نادر العصر است
2301. ک.. ون كشان، قد کشیده اند امروز
2302. همه مالابكور و ریش به گوز
2303. ریش گاوند، لافیان جهان
2304. دم گاو است به، ز ریش چنان
2305. مرد بالغ، به ریش و سبلت نیست
2306. مردی و مردمی به حیلت نیست
2307. مکر و تلبيس، خوی ابلیس است
2308. همه ریش تو قحبه، تلبیس است
2309. تیز بازیگران بازاری
2310. ریشخندی به ریش خود داری
2311. پَرِ پندار، عرش پرواز است
2312. پشّه، در چشم خویش شهباز است
2313. قید پندار، نشکند آسان
2314. جز به عون خدای ذوالاحسان
2315. تلخ اگر حرف ماست، در کامت
2316. عقل، شیرین کناد، در جامت
2317. داروی تلخ، رنج بزداید
2318. سخن تلخ سودمند آید
2319. صدق محضم، کتاب مرقومم
2320. لب مدزد، از رحیق مختومم
2321. رشح این خامه، موج تسنیم است
2322. طعنه بر خود مدان، که تعلیم است
2323. چه کنم چون تو فرق نگذاری؟
2324. سخن راست، طعنه پنداری
2325. نفس رعناست، خصم جانی تو
2326. به زیان داد، زندگانی تو
2327. کرد، ای دوغ خوردۀ بد مست
2328. خودپرستی تو را سپاس پرست
2329. هیچ در دیدۀ تو نیست فروغ
2330. هجی راست، به ز مدح دروغ
2331. دل آزاده، فارغ از مدح است
2332. هرچه گویم زمانه را قدح است
2333. نه هجا پیشه ام نه مدح شعار
2334. خفته ای را مگر کنم بیدار
2335. خیرخواهی ست مقصد و نیّت
2336. پاک نیّت چه باکش از تهمت؟
2337. راست بینیّ و راست گفتاری
2338. می کند بر کجان، گرانباری
2339. این نگویم که نیک و دانا شو
2340. هر چه هستی، به خویش بینا شو
2341. خواه نسناس باش و خواهی ناس
2342. هر چه هستی، تو حدّ خود بشناس
2343. کار مردان به خود مبند به زور
2344. دل به دعوی گری مکن مغرور
2345. نیست کار تو، بینش معنی
2346. اینقدر بس که پیش پا بینی
2347. نرساندی به هیچ دل، جز درد
2348. لاف مردی چه می زنی، نامرد؟
2349. نزده نقش بوریابافی
2350. در شگفتم که از چه می لافی
2351. پا ته و گام، خوش فراخی زن
2352. با خریّت، به ابر شاخی زن
2353. مانده در کار خویش بیچاره
2354. وندرین کارگاه، هرکاره
2355. کار پاکان به خویشتن بستی
2356. دستی و پشت دستی و پستی
2357. نکنی درک، معرب و مبنی
2358. از تو دور است راه تا معنی
2359. چه کنی فکر در حدوث و قدم؟
2360. باش در فکر فرج خویش و شکم
2361. نشكیبد ز کار خود مزدور
2362. کار فرج و شکم تو راست، ضرور
2363. لایق هر کسی بود کاری
2364. به مثل، هر لُرّی و بازاری
2365. در نگیرد تو را چو هیچ سخن
2366. وقت تنگ است، هر چه خواهی کن
2367. یک دو روزی ست مهلت دنیا
2368. چند باید حیات سست بنا؟
2369. حرف حق را، اگر رواجی نیست
2370. مرض جهل را علاجی نیست
2371. مرده از فیض عیسی، احیاگشت
2372. عیسی از جاهلان گریخت به دشت
2373. عامی خیره سر، بلاخیز است
2374. دشمنی در جهان بداحيز است
2375. نوش جاهل، همیشه نیش آمد
2376. انبیا را ببین چه پیش آمد
2377. همسریها به اولیاکردند
2378. عهد بدگوهری ادا کردند
2379. حق، بدان را بلای نیکان کرد
2380. آفرینش، برای نیکان کرد
2381. ز گزندی کزین گروه کشند
2382. شهد جان پروری ز دوست چشند
2383. دولتی را کز ابتدا دارند
2384. همه زین خلق جانگزا دارند
2385. خامه فرسوده شد ز ره سپری
2386. وه چه سازم به آتشین جگری
2387. دل من تنگ بود و فرصت تنگ
2388. غنچه را فصل دی چه بوی و چه رنگ؟
2389. آنچه من دیدم از زمانۀ خویش
2390. آن ندیده است از نمک، دل ریش
2391. بار دردی که دل به دوش کشید
2392. می نیارم تو را به گوش کشید
2393. مدّتی رفت و روزگاری شد
2394. کز هنر، دل به زیر باری شد
2395. بارها عهد بستمی با دل
2396. که نریزد گهر، كف باذِل
2397. شکنم خامه، صفحه پاره کنم
2398. سینه می جوشدم، چه چاره کنم؟
2399. چه کنم؟ موج می زند دل ریش
2400. موجۀ بحر را، که بندد پیش
2401. شور دل، چون لبم بجنباند
2402. زور این لطمه، کوه غلتاند
2403. نه به فکرم سر است و نه گفتار
2404. سخنم چیست؟ موج دریا بار
2405. حق علیم است کاندرین پیشه
2406. روز اول، نبودم اندیشه
2407. لبم از شیر شست، آب سخن
2408. لوح پیشانیم، کتاب سخن
2409. سخن از ماست جاودان، زنده
2410. وز سخنهای ماست، جان زنده
2411. به من از چین رسید، قافله ها
2412. پر شد از بوی مشک، مرحله ها
2413. بوشناسان دماغ بگشایند
2414. برو آغوش داغ بگشایند
2415. صفحه ها، طبله های عطّار است
2416. نقطه ها، نافه های تاتار است
2417. غیر مشک ختن طراز قلم
2418. نبود داغ عشق را مرهم
2419. می کند می، به کام مخمورم
2420. مشک پرورده، داغ ناسورم
2421. رگ جان تار و ناله مضراب است
2422. ساغرم داغ و باده خوناب است
2423. چکد آتش ز نالۀ سردم
2424. همه دردم، که عشق پروردم
2425. خلفم، عشق کیمیاگر را
2426. شعله می پرورد، سمندر را
2427. مایه دار، از محیط بوی من است
2428. آتشین باده در سبوی من است
2429. مرحبا عشق جان و دل پرور
2430. پخته نام من است از آن آذر
2431. از بهارش، شکفته باغ دلم
2432. آتشین لاله است، داغ دلم
2433. دیده هر جا فشاند مژگانی
2434. چهره افروز شد، گلستانی
2435. از کنارم که خلوت یار است
2436. ز جگر پاره پاره گلزار است
2437. شد كمان گر چه قامت چو خدنگ
2438. چنگ عشقم خمیده باشد تنگ
2439. می خروشد، دل خراشیده
2440. غمم از بهر آن تراشیده
2441. چنگ باید که در خروش بود
2442. نپرم سازم ار خموش بود
2443. روم از خود به نالۀ سحری
2444. ناقه را، از حدی ست، ره سپری
2445. بی سماعم نمی شود ره طی
2446. می روم همعنان ناله، چون نی
2447. نی منم، نایی آن مسيح نفس
2448. دم اقبال فیضه الاقدس
2449. عشق می گویم و زبان سوزد
2450. لب ز تبخاله، خرمن اندوزد
2451. نفسم آتش و زبان عشق است
2452. تب گرمم در استخوان عشق است
2453. در نیستانم آتش افتاده
2454. کار با عشق سرکش افتاده
2455. نیستان رفت و آتش است بلند
2456. همه آتش بود، کجاست سپند؟
2457. از سپند است، یک خروشیدن
2458. چاره نبود به جز که جوشیدن
2459. صبح در سینه، یک نفس دارد
2460. دستگاه فغان، جرس دارد
2461. فرصت گفتن و شنیدن کو؟
2462. طاقت یک نفس کشیدن کو؟
2463. رفته از جوش رعشۀ پیری
2464. از کفم قدرت قلم گیری
2465. گوهری چند، از قلم سفتم
2466. چند ساعت، ز هفته ای گفتم
2467. داشتم گر مجال یک شبه ای
2468. می رساندم سخن، به مرتبه ای
2469. که به سالی نیاریش خواندن
2470. لیک واماندم از سخن راندن
2471. به کلیمی که آفریده سخن
2472. که ندارم سر سخن گفتن
2473. قلم اكنون به دیده ام خار است
2474. صفحه بر طبع نازکم بار است
2475. سر و برگ سخن سرایی کو
2476. کلّ شی ءٍ يزول اِلّا هو
2477. غفر الله ربّنا وعفی
2478. حسبنا الله ربّنا وكفى
بعدیقبلی
هیچ نظری ثبت نشده