جامی_دیوانغزل ها (فهرست)

غزل شمارۀ 1045

1. جان داغ تو دارد، جگر غرقه به خون هم

2. تاراج غمت شد دل و دین، صبر و سکون هم

3. گفتی که به جان عاشق من بودی ازین بیش

4. والله که همانم من وزان بیش کنون هم

5. بس عشق که آن گم شد و بس حُسن که آن کاست

6. عشق من و حسن تو همان بلکه فزون هم

7. گر زلف دلاویز تو اینست بساکس

8. در قیدِ بلا افتد و زنجيرِ جنون هم

9. انگیخت سپه اشک و برافراخت عَلَم آه

10. شد ملک غمت ملکت بیرون و درون هم

11. عمریست که خواهند وبال منِ بدْوز

12. آن ماه بلنداختر و این بختِ نگون هم

13. آن جادوی دل هانه چنان زد ره جامی

14. کش چاره توان کرد به تعويذ و فسون هم


بعدیقبلی

هیچ نظری ثبت نشده

ابیات برگزیده

* صبح می‌خندد و من گریه کنان از غم دوست
* ای دم صبح چه داری خبر از مقدم دوست
شعر کامل
سعدی
* تبسمی ز لب دلفریب او دیدم
* که هر چه با دل من کرد آن تبسم کرد
شعر کامل
وحشی بافقی
* نگار من که به مکتب نرفت و خط ننوشت
* به غمزه مسئله آموز صد مدرس شد
شعر کامل
حافظ