غزل شمارۀ 1074
1. چو نتوانم که بر خوان وصالت میهمان باشم
2. سرِ خدمت نهاده چون سگان بر آستان باشم
3. ز خوی نازکت ترسم وگر نی تا سحر هر شب
4. به گِرد کوی تو نعره زنان افغان کنان باشم
5. به هرگونه که باشم از من بدروز نپسندی
6. نمی دانم چه سان می خواهیم تا آن چنان باشم
7. من از تو شاد گردم تو ز من غمگین خوشا جایی
8. که تو باشی عیان در دیدۀ من، من نهان باشم
9. گشادی پرده از عارض مكن منع من از افغان
10. رها کن تا زمانی بلبل این گلستان باشم
11. ز ناموس خودم مقصود نام و ننگ تست ار نه
12. مرا غم نیست کز عشق تو رسوای جهان باشم
13. طفيل من همی دیدند رویت دیگران واکنون
14. شدم راضی که چون جامی طفیل دیگران باشم
بعدیقبلی
هیچ نظری ثبت نشده